۱۳۹۸ مهر ۲۱, یکشنبه

ايرج ميرزا از دیدی دیگر (۱۴)


ویرایش و تحلیل
از
میمحا نجار
 
شاه و جام

۱

 
آب فروبرد جوان را به زیر
ماند چو در (مروارید) در صدف آبگیر

بعد
که
نومید شدندی ز وی
کام اجل
خورده خود
کرد
قی

از
دل آن آب جنایت شعار
جست برون چون گهر آبدار

پای جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشت هم از دل کشید

جام به کف
رفت
به
نزدیک شاه
خیره در او چشم تمام سپاه

گفت:
«شها
عمر تو
پاینده باد
دولت و وقت تو
فزاینده باد

جام بقای تو نگردد تهی
باد
روان تو پر از فرهی

روی زمین مسکن و ماوای تو
بر دل دریا نرسد پای تو

جای ملک بر زبر خاک
به
خاک از این آب غضبناک
به

کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمن شه نیز نبیند به خواب

هیبت این آب مرا پیر کرد
مرگ من از وحشت خود دیر کرد

دید چو در جای مهیب اندرم (در جای وحشتناک هستم)
مرگ بترسید و نیامد برم (نزدیکم)

دید که آنجا که منم
جای
نیست
جا
که
اجل
هم
بنهد پای
نیست

آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو
در او
شیر نر
و
اژدها

پای من ای شه نرسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو

بود سر راه من سرنگون
سنگ عظیمی چو که (کوه) بیستون

آب
مرا
جانب آن سنگ برد
و این سر بی ترسم بر سنگ خورد

جست به رویم ز کمرگاه سنگ
سیل عظیم دگری
چون نهنگ

ماند تنم بین دو کوران آب
دانه صفت
در
وسط آسیاب

گشته گرفتار میان دو موج
گه به حضیضم برد و گه به اوج

با
هم
اگر چند
بد
اند
آندو
چند
لیک در آزردن من
یک تن
اند

بود میان شان سر من گیرودار
(بر سر من جنگ و دعوا با هم داشتند.)
همچو دوصیاد سر یک شکار

سیلی (ضربه با دست) خوردی زدو جانب سرم
وه که چه محکم بد سیلی خورم

روی
پر از آب
و
پر از آب
زیر
هیچ
نه پا گیرم و نه دست گیر

هیچ
نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دسترسی نیز نه بر مرگ بود

آب هم الفت ز پی ام می گسیخت
دم به دم از زیر پی ام می گریخت

هیچ
نمی ماند مرا زیر پا
سر به زمین بودم و پا در هوا

جای
نه
تا
بند شود پای من
بود گریزنده ز من جای من

آب
گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود

باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیر تنم چون حصیر

رفتن و باز آمدنش کار بود
دائما این کار به تکرار بود


من شده گردنده به خود
دوک وار
در سرم افتاده ز گردش دوار

فرفره سان
چرخ زنان دور خود
شایق (مشتاق) جان دادن فی الفور خود

گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقره می کرد مرا در گلو

این سفر آب ام (آب مرا) چو فروتر کشید
سنگ دگر
شد
سر راهم
پدید

شاخه مرجانی از آن رسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود

جام هم از بخت خداوندگار
گشته
چو من
میوه آن شاخسار

دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سر تخته سنگ

غیر سیاهی و تباهی
دگر
هیچ نمی آمد ام (نمی آمد مرا) اندر نظر

جوشش بالا شده
آنجا
خموش
لیک خموشی اش بتر از خروش

کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمت بالاترش

زان که در آن جایگه پر زموج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج،
گفتی دارم به سر کوه جای
دره ژرفی است مرا زیر پای

مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبر ام (راهبر مرا) بود به قعر عدم

هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب
همه آب
همه آب
بود

ناگه دیدم که برآورده سر
جانورانی یله (ول شده) از دور و بر

جمله به من ناب نشان می دهند
وز پی بلعم همه جان می هند

شعله چشمان شرربارشان
بود حکایتگر افکارشان

آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان

دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم الساعه به کام نهنگ

جای فرارم
نه
و
آرام
نه
دست زجان شستم
و
از
جام
نه

جام
چو جان
نیک
نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم

پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر

موجی از آن قسمت بالا رسید
باز مرا جانب بالا کشید

موج دگر کرد ز دریا مدد
رستم از آن کشمکش جزر و مد

بحر مرا
مرده چو
انکار کرد
از سر خود
رفع
چو مردار
کرد

شکر که دولت (سعادت، بخت) دهن مرگ بست
جان من و جام ملک
هر دو
رست
(نجات یافتند)»
 
همه این توصیفات
ایرئال و ایراسیونال (ضد واقعی و ضد عقلی)، خیالی و ساختگی
و
ضمنا
سرشته به خرافه
اند.

چندی قبل در آلمان
فیلمی راجع به جنگ امپریالیستی دوم
تولید و منتشر شد.

نقش قهرمان این فیلم
را
هنرپیشه معروف آلمان
بوخ هولتس
بازی کرده بود.

جوانی
که
هم
یهودی
بود
و
هم
روسی
بلد
بود
و
ضمنا
در
ارتش هیتلر بود.

شبی از شب ها
در
شوروی اشغال شده،
پارتیزان های سرخ
به
ارتش آلمان فاشیستی
حمله ور می شوند.

این جوان
به
نیت پیوستن به پارتیزان ها
به
زبان روسی در ظلمات شب فریاد می زند و به سوی شان می گریزد.

بقیه سربازان آلمانی
بی آنکه معنی فریادهای او
را
بفهمند
دنبال او می دوند
و
چند تن از پارتیزان ها
را
از پای در می آورند.
(نقل از حافظه.
اگر حافظه خطا نکند.)

این حرکت جوان
در
ارتش آلمان
به
حساب شجاعت خارق العاده و نفرت و کین عمیق نسبت بر بلشویسم
تفسیر می شود.
جوان
با
جلال و جبروت تام و تمام
ارتقای مقام داده می شود
و
حتی
به
حضور شخص شخیص هیتلر شرفیاب می شود
بعد
هر دختر زیبایی
در
آلمان فاشیستی
مصرانه می خواهد
که
با
او
جفتگیری کند و قهرمانی همچون او
بزاید.
دردسر جوان
چند برابر می شود.
چون
یهودی ها
بر خلاف آلمانی های متعلق به نژاد عن تر
ختنه می شوند
و
خطر لو رفتنش توسط دختران آلمانی
می رود.
این
قهرمانی های کذایی شازده جامجو
آدمی
را
به
یاد جوان فیلم فوق الذکر
می اندازد.

حالا
معلوم می شود
که
منبع و منشاء ایراسیونالیسم و ایرئالیسم (خردستیزی و واقعیت ستیز)
در
فلسفه بورژوایی واپسین
فئودالیسم واپسین
است.

طبقات اجتماعی واپسین برده دار، فئودال، روحانی، بورژوا
وجوه ایده ئولوژیکی مشترک بسیار
دارند.

۲
شاه بر او رفعت شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند

گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیشکش وی کند

مرد جوان
جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده
از
سر
گرفت.
 
ظاهرا
شازده جانباز جامجو
در
اثر نوشیدن می از دست دختر شاه
جان دوباره می یابد.
 
۳
لیک قضا کار، دگر گونه کرد
جام شرابش را وارونه کرد

باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربت مرگ از کف دختر چشید

جامی که دختر شاه
به
دست جوان جامجو
داده
نه
جام شراب،
بلکه
جام شرنگ
بوده است.
ایرج میرزا
خواه و ناخواه
از
جنون اعضای عالی رتبه طبقه حاکمه
پرده برمی دارد.
جنون
نتیجه جمع آمدن خریت و خردستیزی
است.
 
۴
شاه چو ز این منظره خشنود بود
امر ملوکانه مکرر نمود

بار دگر جام به دریا فکند
دیده برآن مرد توانا فکند

گفت:
«اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری

جام دگر هدیه جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم»
 
جنون
در
قاموس شاه
جزو سجایای اخلاقی فئودالی
تلقی می شود.
همان جنونی
که
در
فاشیسم و فوندامنتالیسم
نیز
مورد تجلیل قرار می گیرد.
شاه
که
به
جوان جانباز جامجو
زهر خورانده
او
را
با
وعده جام دیگر و جانان
به
رود هولناک
برمی گرداند
تا
از
مرگ او
حظ وافر از جنایت برد.
در این شعر ایرج میرزا
(و نه فقط در این شعر او)
روانشناسی اشرافیت فئودال و روحانی
تصور و تصویر می شود.


این
همان روانشناسی فئودالی و روحانی
است
که
قتل های زنجیره ای
را
و
اخیرا
قتل میترا به دست نجفی
را
سبب شده است.

۵
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزوی دخت شاه

لیک به کس جرئت گفتن نداشت
چاره به جز راز نهفتن نداشت

چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سوی شط دوید

دختر شه
دید
چو جان بازی اش
سوی گران مرگ
سبک باری اش

کرد یقین کاین همه از بهر او ست
جان جوان در خطر از مهر او ست

گفت به شه
کای پدر مهربان
رحم بکن بر پدر این جوان

دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است

جام در آوردن از این آبگیر
طعمه گرفتن بود از کام شیر

ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون

شاه نفرمود به دخترجواب
بود جوان آب نشین چون حباب

بر لب سلطان نگذشته جواب
از سر دلداده گذر کرد آب

عشق کند جام صبوری تهی
آه من العشق و حالاتهی
 
در
این بند آخر این شعر بلند
دلیل اصلی جانبازی و جامجویی شاهزاده
روشن می شود:
هدف و آماج او
نه
جام
بلکه
جانان
بوده است.
وصلت با دختر شاه بوده
است.

ایرج میرزا
تعریف فئودالی از مفهوم عشق دارد.

این زباله ها
میان عشق و سکس
علامت تساوی می گذارند.

پایان
ادامه دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر