محمد زهری
هیچ کس هیچ کسی را نشناخت
هرکه پرورده ی دست وطنی
من، منم،
دور ز دنیا ی تو ام
تو، تویی،
دور ز دنیای منی
زیر آرامش خود ریخته ایم
جوش تشویش به هر قطره ی خون
توکه خویشی و زخود با خبری
هیچ دانی که منم اکنون چون؟
من هم
ای دوست
کجا ره دارم
در دل خلوت بیگانه ی تو
شاید اندر پس آباد تو هست
تلخی خانه ی ویرانه ی تو
ناشناسیم
و
به پندار
شناس
آشنا
لیک
به پهنای فریب
هر چه از رشته به باطن داریم
دیگری را ست تمنای غریب
آنقدر خیره ی بازی هستیم
که ز اندیشه ی پهلو ماندیم
در غروری که نگون، باد
نگون
اسب دیوانه ی خود را راندیم
نام شهر تو بگوشم نرسید
زادگاهم ز نگاه تو نهان
هر دو اینجا به غریبی پا بند
هم غریب از خود وهم با دگران
چون دلی با دل دیگر نزنند
آشنا
کس به کس دیگر نیست
هیچکس هیچکسی را نشناخت
تا چنینیم در این پهنه ی زیست
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر