ابن عربی
درنگی
از
میم حجری
صوفی برحسب رسم "بندگی" خدا را پرستش و با او نیایش نمیکند ...
بلکه بر حسب "عشق" ؛ این حرکت را انجام میدهد ...
چون "زیبایی" را شناخته است ، خالق زیبایی را ستایش میکند ...
تصوف بر "مدار عشق میچرخد" ، نه بر مدار "جبر و تعبد و زور مداری" ..
ابن عربی
۱
صوفی برحسب رسم "بندگی" خدا را پرستش و با او نیایش نمیکند ...
بلکه بر حسب "عشق"
این حرکت را انجام میدهد ...
در این جمله ابن عربی، میان بندگی و عشق دره عمیقی حفر می شود.
غافل از اینکه تفاوت ماهوی بین بنده و رهی و عاشق وجود ندارد.
اگر عشق بدتر از بندگی نباشد، بهتر از آن هم نیست.
نه، بندگی رابطه و مناسبت است و نه عشق.
برای اینکه رابطه و مناسبت باید دو طرفه باشد و نه یکطرفه.
عشق و بندگی هر دو به معنی وابستگی یکی به دیگری اند.
پرستش خدایی و خری بی اعتنا به سوبژکتیویته اش،
بی اعتنا به اینکه به چه دلیل سوبژکتیو صورت می گیرد،
شرم انگیز است و در شأن بشر نیست.
بردگی و بندگی کسی
قبل از همه
علت اوبژکتیو (عینی) دارد و نه علت میلی.
بنده و برده و رهی و غلام
بالاجبار وابسته همنوعی می شود تا مثلا از گرسنگی نمیرد ویا بدهی خود را با خدمت به طلبکار بپردازد.
عاشق اما داوطلبانه و چه بسا خرانه و خردستیزانه و نا آگاهانه تن به وابستگی به کسی می دهد.
مثلا به بهانه چشم و ابرو و باسن و پستان و نیاز غریزی و غیره
عاشق او می شود و ناز او را می کشد و تا درجه ذلیلی تنزل می یابد.
ایراد دیگر این جمله ابن عربی،
درک این روند پسیکولوژیکی است که بردگی و بندگی رفته رفته به گشتاورهای عاشقانه سرشته می شود.
ای بسا بنده و رهی و برده و غلام و کلفت و کنیز و نوکر و چاکر
که عاشق سینه چاک «صادق» ارباب خود می شود.
سعدی
هم می داند و در حکایتی راجع به سلطان محمود غزنوی و غلامش تبیین می دارد:
اَیاز
(درگذشته ۴۴۹ هـ. ق)
پسر آیماق ابوالنجم، با نام کامل ابوالنجم ایاز بن اویماق
برده تُرکتبار سلطان محمود غزنوی
شبی در گذر از سنگلاخی اسب سلطان محمود می رمد و گنیجنه اش از اسب می افتد و در و گوهر های آن، در سنگلاخ می افتند.
همراهان سلطان محمود غزنوی به غیر از غلامش ایاز،
در سنگلاخ دنبال در و گوهر می گردند، ولی ایاز بی اعتنا به در و گوهر،
به حمایت از شخص سلطان محمود مبادرت می ورزد.
روان شناسی بردگی از همین قرار است:
برده و رهی و غلام و کنیز
رفته رفته عاشق ارباب و کدبانو می شوند.
یعنی به محتوای طبقاتی بردگی،
وابستگی عاطفی نیز مزید می شود.
بنابرین پرستش خدا به هر دلیل،
قابل انتقاد است
و
فرقی بین عابد و عارف وجود ندارد.
ضمنا
بر خلاف خرافه رایج، عابد اهل معرفت (شناخت) است و نه عارف.
عرفان
مکتبی ایراسیونالیستی (خردستیز) است.
عارف
از فرط خریت، منکر فرق و تفاوت و تضاد ماده و روح، وجود و شعور، خدا و خلق و خر و خرما ست.
عارف بر خلاف عابد،
اصلا
خدانشاس و خداپرست نیست.
سعدی و تحت تأثیر او، حافظ هم می دانند.
هر دو عرفا را به خودپرستی و خداستیزی متهم می کنند.
گفت:
«آن (عارف) گلیم خویش به در می کشد ز موج
و این (عابد و عالم و فقیه و تئولوگ و خداشناس) سعی می کند که بگیرد غریق را»
سعدی
صاحبدلی به مدرسه آمد زخانگاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم:
«میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن، این فریق را؟»
گفت:
«آن، گلیم خویش بدر می برد زموج
وین، سعی می کند که بگیرد غریق را»
معنی تحت اللفظی:
عارفی خردگرا
از
اهل طریق برید و به طرفداران طبقه حاکمه (اهل علم، مدرسه) پیوست.
دلیلش این بود
که
اهل طریق
خودپرستند
و
اهل علم
خلق پرست.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر