۱۳۹۹ اسفند ۲۲, جمعه

قصه های من در آوردی (۶)(بخش آخر)

 Mädchen Kleid mit Volants, Boho-Stil ELFENBEIN BEDRUCKT

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

·    ما همه استعداد فوق العاده داریم.

 

·    تازه از گهواره بیرون آمده بودم که معلق زدن بلد بودم.

 

·    در آن دوره یکی از مسئولان تلویزیون پرسید که آیا من حاضرم با پادشاه و ملکه کولی ها در ملأ عام حضور پیدا کنم.» 

 

·    استفانی ناگهان سکوت می کند.

 

·    برای اینکه صورت خود را محکم به خرس اسباب بازی می فشارد.

 

·    وقتی که به بالا نگاه می کند، می بیند که پسرک همسایه نگاهش می کند.

 

·    «اسم من دومینیک است!»، پسرک می گوید.

·    «چه کار می کنی، تو روی هم رفته؟»

 

·    «پاه!»، استفانی می گوید و فوری قطرات اشک را از چهره اش پاک می کند.

·    «من وقت ندارم.

·    حالا دوستانم می آیند.

·    همه شان امروز تلفن زده اند.

·    همین چند ثانیه پیش تلفن زنگ زد.

·    توماس می آید، بینی، مایته، سوزه و فونی می آیند.

·    ما در اتاق نشیمن، روی فرش تخته بازی می کنیم.

 

·    دیروز پوپی و یوهانس با چند بچه دیگر آمده بودند و در اتاق خواب غواصی تمرین کردند.

·    زیر تخت خواب ها دریا بود.

 

·    ئولا، اولیور و ایزی در بالکن ایستاده بودند و هسته گیلاس تف می کردند.

 

·    یکی از هسته ها به کلاه مردی اصابت کرده بود و همانجا مانده بود.

 

·    راهرو خانه و حمام هم از بچه پر بود.

 

·    آنها قائم با شک بازی می کردند.

 

·    همه جای از حباب صابون پر بود.

 

·    حباب های صابون را مادر من فوت کرده بود.

 

·    پدرم هر شب برای ما قصه می خواند.

 

·    قصه دختر شنل قرمز، رومپل استیلز کوچولو و قصه راهزنان را.

 

·    در خانه ما البته جای سوزن انداختن نیست.

 

·    هر جا که نگاه می کنی، یکی نشسته است.

 

·    توپی کوچولو بالا روی چراغ می نشیند.

 

·    بعضی وقت ها هم موسیقی می نوازیم.

·    نی می نوازیم، با شانه ساز می زنیم و با قابلمه ها طبل می کوبیم.

 

·    یک بار حتی صاحبخانه آمد و به موسیقی ما گوش داد.

 

·    زندگی ما هر روز از این قرار است.

 

·    عصر بچه ها خسته می شوند.

 

·    آنگاه مادر من اوتوبوس بزرگ مان را می آورد و بچه ها را به خانه های شان می برد.»

 

·    «تو قصه های من در آوردی نقل می کنی!»، پسرک می گوید.

·    «اسمت چیه؟»

 

·    استفانی اسمش را به او می گوید و متوجه می شود که کم مانده تا بگرید.

 

·    آنگاه مدت مدیدی به آسمان چشم می دوزد، آنسان که چشمانش به سوزش می افتند.

 

·    «علتش این است که من همیشه تنها هستم»، استفانی می گوید.

 

·    «آره!»، دومینیک می گوید.

·    «تنهائی اما نباید سبب شود که قصه های من در آوردی نقل کنی!

·    اگر بخواهی می آیم پیشت!

·    آنگاه می توانیم با هم بازی کنیم!»

 

۵ آوریل ۲۰۱۰

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر