قصص نامه رسان کوچولو
جینا روک پاکو
· عصر هر روز در ساعت هفت، نامه رسان کوچولو صندوق های پستی را خالی می کند و نامه ها را به اداره پست می برد.
· تاکنون مسئله خاصی پیش نیامده است.
· عصر یکی از روزهای گرم بهار، صدای حزینی از صندوق پستی به گوشش رسید.
· «کسی در صندوق هست؟»، نامه رسان کوچولو حیرت زده پرسید.
· «پیپ»، صدا جواب داد و چرخریسکی از صندوق بیرون پرید.
· «در صندوق پستی چکار می کنی؟»، نامه رسان کوچولو پرسید.
· چرخریسک در جوابش چیز نامفهومی گفت.
· «حتما می خواهد در صندوق پستی برای خود آشیانه بسازد»، نامه رسان کوچولو با خود گفت.
· «آشیانه ساختن در درون صندوق پستی ممنوع است!»، نامه رسان کوچولو با صدای بلند به چرخریسک گفت.
· چرخریسک ـ اما ـ محلش نگذاشت.
· نامه رسان کوچولو تابلوئی به صندوق پستی چسباند و رویش نوشت:
· «لطفا مزاحم نشوید، کسی در این صندوق لانه دارد!»
· و این خبر تازه را با مردم در میان گذاشت.
· «چه بهتر!»، آقا شیرزاد گفت.
· «حتما صورت حساب زغال من در همین صندوق پستی است.
· حالا که کسی این صندوق را باز نمی کند، من هم لازم نیست که پول زغال را پرداخت کنم.»
· «من اما همین چند دقیقه قبل، نامه ای برای بهترین دوستم به این صندوق انداخته ام»، ننه پیلتن گفت.
· «حالا از کجا می دانم که لباس من زیباتر از لباس دوستم است و یا نه؟»
· حلیمه خاتون با چشم های غمزده اش لبخند زد و گفت:
· «چرخریسک های کوچولو زیبا هستند.
· اما متأسفانه نامه مربوط به حقوق بازنشستگی من در همین صندوق پستی است.
· حالا بدون دریافت حقوقم چگونه می توانم زندگی کنم؟»
· کسی نمی دانست که چه باید کرد.
· آنها با ترحم به حلیمه خاتون نگاه کردند و ساکت ماندند.
· نامه رسان کوچولو کلاهش را زیر صندوق پستی گذاشت و گفت:
· «لطفا نامه های تان را به جای صندوق در کلاه باندازید!»
· بعد که هوا تاریک شد، مردم ـ همه ـ به خانه رفتند.
· در راه خانه ـ اما ـ فکری به خاطر نامه رسان کوچولو خطور کرد.
· او با سرعت خود را به صندوق پستی رساند.
· کفش پای چپش را بیرون آورد و در کنار کلاهش گذاشت.
· «برای حلیمه خاتون!»، روی کاغذی نوشت و به کفشش چسباند و خودش سکه ای در کفش انداخت.
· صبح روز بعد، در کفش آنقدر پول جمع شده بود که او توانست آش نخود با گوشت بپزد.
· کفش در روزهای بعد هم ـ هرگز ـ خالی نبود.
· چرخریسک ها روی بیضه ها می نشستند و بچه های شان بزرگ و بزرگتر می شدند.
· «آیا امروز بیرون می پرند؟»، مردم از یکدیگر می پرسیدند.
· کسی از جایش جنب نمی خورد.
· آنها بی صبرانه ایستاده بودند و منتظر بیرون پریدن جوجه های چرخریسک بودند.
· گربه قربانعلی هم چند بار سری به آنجا زد.
· گربه قربانعلی ـ اما ـ نیت دیگری داشت و از چشمانش نیتش را می شد خواند.
· بالاخره در یک بعد از ظهر آفتابی، پنج جوجه چرخریسک کوچولو لانه را ترک گفتند.
· «هورا!»، مردم بکصدا گفتند.
· و چنان مفتخر بودند که انگار بچه های خودشان بودند.
· نامه رسان کوچولو کلاهش را برداشت و بر سر گذاشت.
· بعد کفشش را پوشید و همه چیز دوباره مثل سابق گشت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر