فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
به لبهایم مزن قفل خموشی(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ،
آن مرغی که دیری است
به
سر
اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ
به
حسرتها
سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاری ام پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطر آگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی
ای مرد،
ای موجود خودخواه
مگو:
«ننگ است.
این شعر تو ننگ است.»
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است؟
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی
است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است.
شبانگاهان که مه میرقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
به دور افکن حدیث نام،
ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در، تا پرگشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاری ام پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر