محمد زهری
با سپاس از
مسعود
·
شب،
·
چه گرم است و عبوس.
·
آتشی می چکد از دیده ی ماه.
·
گربه ای می جهد از بام به زیر،
·
با تب دلهره ای در دل من.
·
می زند بانگ٘ خروس،
·
لیک تا صبح،
·
رهی مانده دراز.
·
شهر در بستر گرما زدهٔ یک شب داغ،
·
خفته بیهوش و خموش.
·
باد مانده است
·
ـ و یا مرده است -
·
بر سرِ جادهٔ برگ.
·
در رسوب عطشی،
·
خشک مانده، لب من.
·
کوره ی گرم اتاق،
·
می گدازد عصبِ طاقت را.
·
نفسی، در قفس سینهٔ تنگ،
·
سنگواره است.
·
نه نسیمی که حریری را
·
ـ در موج -
·
غرق سازد،
·
تا تن من،
·
پوستین گرما را،
·
از تن اندازد.
·
وای،
·
امشب چه شبی است!
·
دوزخ است این شهر؟
·
می رود قامت لرزان چراغ
·
ـ دور -
·
تا پس کاجِ گرانسایهٔ باغ،
·
تند می آید پیش،
·
بر لب هِرّهٔ مژگانم باز.
·
چشم حیرت زده ام،
·
نگران است،
·
نگران است بر او،
·
که خرامان می آید،
·
می آید،
·
تن رها کرده ز دام پیراهن.
·
من گمان را باور دیده،
·
می جهم.
·
سخت می غلطم زیر،
·
از سر تخت بلند!
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر