محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون
ربابه نون
رو به رو
(آذر ماه 1333)
·
عنوان این شعر، «رو
به رو» است.
·
ولی چرا و به چه
دلیل؟
1
هر چه خواهی،
از نگاهم،
می چکد،
گر زبانم،
بستهٔ آواز گشت،
رازِ دل
- در سینه ام –
محبوس ماند،
چشم من شد قصّه گوی سرگذشت.
·
معنی تحت اللفظی:
·
اگر زبانم بند آمده
و قادر به سخن گفتن نیست و راز دل در سینه ام محبوس مانده، در عوض، چشم من تبیین سیر
و سرگذشت را به عهده گرفته است.
·
این شعر یکی از اشعار
عاشقانه ی محمد زهری است که یک سال پس از پیروزی کودتای 28 مرداد سروده شده است.
·
زبان شاعر بسته است
و راز دل شاعر در سینه ها محبوس گشته است.
·
ارگانیسم اما
سیستمی دینامیک و مولتی فونکسیونال است.
·
اگر عضوی عاجز از انجام فونکسیون محوله باشد، بلافاصله عضو دیگری موظف به
انجام حتی المقدور فونکسیون آن می گردد.
·
به همین دلیل، در این بند شعر، فونکسیون زبان را
ارگان دیگری به عهده گرفته است.
·
چشم به عهده
گرفته است.
·
باز هم بهتر از
هیچ است.
2
هر چه خواهی،
از نگاهم،
می چکد،
گر زبانم،
بستهٔ آواز گشت،
رازِ دل
- در سینه ام –
محبوس ماند،
چشم من شد قصّه گوی سرگذشت.
·
اشکال کار این
است که هر عضو و ارگانی در طول تاریخ تکاملی موجودات، تخصص انجام فونکسیون معینی
را کسب کرده و اگر ارگانیسم از سر ناگزیری فونکسیون عضوی را به عضو دیگر تحمیل کند،
این فونکسیون در بهترین حالت به طرز دست و پا شکسته ای انجام می گیرد.
·
با پا هم می توان
نوشت، ولی این نوشتن به اندازه بخور و نمیر خواهد بود و نه بیشتر.
·
یکی از دلایل توسعه
فرم تبیینی شعر در کشور ما هم همین است.
·
وقتی فلسفه ممنوع شود، جامعه به عنوان ارگانیسم، فونکسیون فلسفه را
به عهده مثلا شعر و فرم های هنری مجاز و مبهم و مستور دیگر می سپارد.
·
هنر اما همانقدر می تواند جای فلسفه را بگیرد که پا، جای دست را و
یا چشم جای زبان را می تواند بگیرد.
·
شاعر پیامد این
بسته گشتن زبان و جانشینی آن با چشم را در بند بعدی شعر بلافاصله تبیین می دارد:
3
من به شوقِ شمعِ بالین،
سوختم.
حسرتا،
همصحبتی، یارم نبود.
بس سخن ها بود،
لیکن شرم عشق،
از دهان بی زبانم می ربود.
·
معنی تحت اللفظی:
·
من در حسرت همدمی
می سوختم.
·
ولی علیرغم آن، یاری در دسترس نبود.
·
اگرچه سخن بسیار بود، ولی شرم عشق اجازه تبیین نمی داد.
·
در این بند شعر، دیالک
تیک سوبژکت ـ وسیله ـ اوبژکت به شکل دیالک تیک صاحب سخن ـ زبان ـ مستمع و یا به
شکل دیالک تیک شاعر ـ بی زبانی ـ بی همزبانی بسط و تعمیم می یابد.
·
شاعر در منگنه دیالک
تیکی منفی خاصی گرفتار افتاده است:
·
زبان شاعر را شرم
عشق از کار انداخته است.
·
در نتیجه عاجز از برقراری پیوند با همنوع است.
·
چون زبان وسیله وصل سوبژکت به اوبژکت است.
·
زبان پل پیوند صاحب سخن و مستمع است.
·
به همین دلیل، با حذف وسیله، پیوند سوبژکت با اوبژکت قطع می
شود.
·
با حذف زبان، تبر
بر پیوند صاحب سخن و مستمع و یا همزبان فرود می آید.
·
در نتیجه، شاعر در حسرت مستمع می سوزد و حتی اگر مستمعی در دسترس او باشد، به
دلیل بی زبانی قادر به پیدا کردن همزبانی نیست.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر