۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (149)


محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون

کیانوش
هنگامی که زهری در‌ تجربه‌ اش‌ خود‌ را‌ می ‌کاود
 و دل به گرایش های طـبیعی خـود مـی ‌سپارد، ره ‌آوردی دلنشین دارد:

·        معنی تحت اللفظی:
·        وقتی که محمد زهری دست به تجربه می زند.
·        در تجربه اش به خودکاوی مبادرت می ورزد.
·        ضمنا خود را به دست گرایش های طبیعی خود رها می کند.
·        رهاورد این تجربه او، دلنشین است.

1
کیانوش
هنگامی که زهری در‌ تجربه‌ اش‌ خود‌ را‌ می ‌کاود
 و دل به گرایش های طـبیعی خـود مـی ‌سپارد، ره ‌آوردی دلنشین دارد:

·        کیانوش عملا و عینا یعنی بی اعتنا به اینکه بداند و یا نداند، تجربه هر چیز را به مثابه دیالک تیکی از آگاهی و خودپوئی به کار می برد:

الف
·        تجربه مبتنی بر آگاهی، زمانی صورت می گیرد که آن از کله می گذرد:
·        شاعر طرح شعر معینی را و یا نجار مدل مبل معینی را در کله اش می ریزد و بعد طرح فکری و یا مدل ذهنی را مادیت می بخشد.
·        آن سان که در آخر کار، شعر و مبل تشکیل یافته، در خطوط کلی اش شبیه طرح فکری و مدل ذهنی او می شود.

·        وقتی کیانوش می گوید:
·        زهری در تجربه اش خود را می کاود، از تجربه آگاهانه، از کار بر روی خویشتن، از موضوع (اوبژکت) کار قرار دادن خویشتن سخن می گوید.
·        زهری سوبژکت (فاعل) آگاه محسوب می شود.     

ب
·        تجربه خودپو، اما به موجودات تحمیل می شود و آنها محبور به از سر گذراندن آنند.
·        مثال:
·        تجربه کردن زلزله ای، توفانی، آتشفشانی، کودتائی.

·        وقتی کیانوش می گوید:
·        زهری خود را به گرایش های طبیعی خویش می سپارد، منظورش تجربه ای خودپو ست.
·        گرایش های طبیعی و به عبارت دقیقتر جریانات احساسی، عاطفی، معرفتی، روحی، روانی و غیره بسان سیلی شاعر را فرامی گیرند.
·        در خود غرق می کنند و خواه و ناخواه با خود می برند.


2
 هنگامی که زهری در‌ تجربه‌ اش‌ خود‌ را‌ می ‌کاود
 و دل به گرایش های طـبیعی خـود مـی ‌سپارد، ره ‌آوردی دلنشین دارد:

·        کیانوش پس از طرح ادعا، دلیل می آورد.
·        شعری از زهری را انتخاب و مطرح می کند که به دلیل تجربه، دلنشین باید باشد.
·        ما این شعر زهری را مورد تأمل و تحلیل قرار می دهیم تا هم به صحت و سقم ادعای کیانوش پی ببریم و هم شعر دیگری از زهری را دقیق تر بخوانیم و به تحلیل آن خطر کنیم:  

3
آواز تلخ
محمد زهری
از مجموعه برای هر ستاره
(تهران ـ شهریور ۱۳۴۲)

·        عنوان این شعر، «آواز تلخ» است.
·        دلیل این تسمیه را باید در روند تحلیل شعر کشف کنیم.

4
بی تو ماندم تا حسرت را
 دمسازی باشم
 تلخ و زهر آلوده یادی را
 آوازی باشم

 تا در گوش شب، مویم
 گویم:
 «غم هستم
 خاموشی را همدم هستم.»

·        معنی تحت اللفظی:
·        به دلایل زیر بی تو مانده ام:
·        تا همدم حسرت باشم.
·        تا آواز یاد تلخ زهر آمیز باشم.
·        تا در گوش شب نوحه سر دهم و بگویم:
·        «غمگین و خاموشم.»   

5
·        منظور کیانوش از خودکاوی زهری در همین بند آغازین شعر تأیید می شود:
·        زهری از روندهای فکری، روحی و روانی خویش پرده برمی دارد.
·        این شعر زهری و هر شعر حقیقی دیگر، در دیالک تیکی از خودپوئی و آگاهی سروده شده و سروده می شود:
·        کلاف روح شادمان، خروشان، پریشان، شوریده، درد دیده، آزرده و زجر کشیده ی شاعر در هر شعری چلانده می شود.
·        این پدیده و روند، نه مطلقا آگاهانه، بلکه دیالک تیکی از آگاهی و خودپوئی است.
·        بخش عمده فرمال و محتوائی شعر اصلا دست خود شاعر نیست.
·        هر شعری به هر شاعری عملا تحمیل می شود.
·        شاعر یا باید آن شعر را بسراید و یا باید تحت فشار قوای غریزی و روحی و روانی جنون بگیرد و سر بر در و دیوار بکوبد.

·        البته منظور از شاعر هر مدعی بی خبر از شعر و شعور نیست.

6
بی تو ماندم تا حسرت را
 دمسازی باشم

·        محمد زهری در این جمله، حسرت را آنتروپومورفیزه می کند:
·        یعنی حسرت را انسان واره تصور و تصویر می کند تا راوی شعر ـ به مثابه انسان دیگر ـ همدم و همنشین و همصحبت حسرت انسان واره گردد.

·        این اما به چه معنی است؟  

7
بی تو ماندم تا حسرت را
 دمسازی باشم

·        این بدان معنی است که شاعر جای خالی مخاطب خویش را، جای خالی یار را، با حسرت پر می کند.
·        شاعر در آتش حسرت حضور دوست می سوزد.
·        این بدان معنی است که حسرت انتزاعی و روحی (غیر مادی)، در عالم خیال شاعر، مادیت کسب می کند.
·        انسان واره می شود و در هیئت یار شاعر، همدم و دمساز او می شود.
·        این به معنی گذار روح (حسرت) به ماده (یار غایب شاعر) با حمایت تخیل و نیروی نیاز و آرزوی شاعر است.

8
تلخ و زهر آلوده یادی را
 آوازی باشم

·        در این جمله نیز گذار دیگری از روح به ماده گزارش داده می شود:
·        یاد تلخ و زهر آلودی به مثابه روح (به مثابه چیزی انتزاعی و غیر مادی) به هیئت آوازی (چیزی مادی، محسوس) در می آید:
·        روح نامرئی و ذهنی، فرم آواز به خود می گیرد:
·        گذار از اندیشه به کلام.
·        تجسم و یا برون آئی روح.
·        مادیت یابی روح.

9
بی تو ماندم تا حسرت را
 دمسازی باشم
 تلخ و زهر آلوده یادی را
 آوازی باشم
 تا در گوش شب، مویم

·        آنتروپومورفیزاسیون (یار واره گشتن)  حسرت و مادیت یابی (آواز واره گشتن) یاد یار، مسبب گفتگوی شاعر با شب شده است.
·        شاعر اکنون، شب را نیز آنتروپومورفیزه کرده است:
·        شب در هیئت حبیب غمگساری برای شاعر در آمده است.
·        آن سان که شاعر آواز تلخ خود را به گوشش زمزمه می کند.

10
گویم:
 «غم هستم
 خاموشی را همدم هستم.»

·        شاعر در مویش و گزارش به گوش شب، خاموشی را هم حتی آنتروپومورفیزه می کند و از همنشینی با خاموشی شکوه سر می دهد.
·        اینجا ما با تخیل، تصور و تصاویر استه تیکی ـ هنری بکر و بدیع و بی نظیر روبرو می شویم:
·        حسرت حضور یار برای شاعر چندان و چنان عظیم است که هر چه دم دست می یابد، آدم واره اش تصور می کند تا بلکه جای خالی یار را پر کند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر