اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
می پرسم:
·
«داداش، زینب چه ربطی به
کوراوغلی دارد؟»
·
بزغاله و مستان ـ هر دو ـ گوش های شان را تیز کرده اند.
·
انه چای می ریزد و جلوی داداش می گذارد.
·
غروب عقاب آباد را بیش از هر چیز آن دوست دارم.
·
نوزاد در گوشه آشپز خانه خوابیده است.
·
موجود آرام بی سر و صدائی است.
·
می گوید:
·
«زینب اسم خواهر امام حسین
بوده و حالا حلیمه خاتون می خواهد به دخترش بگذارد.»
·
·
تعجب می کنم.
·
«خوب خود تو که اسم پیغمبر
را به پسر خرت گذاشته ای.
·
حالا آسمان که بر زمین نمی آید اگر حلیمه خاتون اسم نوه
او را به دخرتش بگذارد.»
·
·
داداش انگار از سؤالات من جنون می گیرد.
·
با عصبانیت می گوید:
·
«زینب زنی بوده که بعد از
یک میلیون سال هم نظیرش در عقاب آباد زاده
نخواهد شد.»
·
گوش های من هم بسان بزغاله و مستان تیز می شوند، شاید هم
دراز شده باشند.
·
با خود می اندیشم:
·
«چند در صد این حرف ها که
راجع به آل عبا و این و آن به هر مناسبت و بکرات گفته می شوند، جزو تبلیغات ایده
ئولوژیکی طبقه حاکمه است و چند در صد آن حقیقت دارد؟»
·
داداش که میان زنان عقاب آباد و مرغان آن فرقی نمی بیند،
اکنون راجع به شخصیت زینب سنگ تمام می گذارد.
·
اگر حلیمه خاتون حرف های داداش را بشنود، کیف خر خواهد
کرد.
·
آخوند کور شعور که ندارد تا از این حرف های داداش بلد
باشد و حلیمه خاتون را حالی به حالی بکند.
·
یک بار هم حتی پای منبر کوچولویش که صندلی تق و لقی است،
ننشسته ام.
·
حالم از خودش و توله اش به هم می خورد.
·
داداش که انگار از خیالات من خبر دارد، ادامه می دهد:
·
«آخوندها اغلب در باره
حضرت زینب سکوت می کنند.
·
در حالیکه بدون زینب رسالت امام حسین تکمیل نمی شد.
·
اگر حسین با شمشیرش علیه ظلم جنگید و جان بر سر پیمان نهاد،
حضرت زینب با نطق آتشین و افشاگرش، مجلس جشن یزید را برهم زد و به جهانیان نشان
داد که یزید نه خلیفهً مسلمین، بلکه خاین به اسلام و آیین محمدی است.
·
و چه بسا کلام، برنده تر و مؤثر تر از شمشیر است.»
·
داداش انگار سوار بر ابرها ست و سیر سماوات می کند و از بیان شهامت
زینب، چنان به شور آمده که لب به غذا نمی
زند و نطقی توفانزا به راه می اندازد.
·
«اگر حسین و یارانش سرمشق مردان و جوانان اند، زینب باید
نمونه و سرمشق بی بدیلی برای زنان و دختران مسلمان باشد.
·
زینب، سرمایهً معنوی لایزال آیین تشیع است.
·
زینب در تاریک
ترین دوران شکست و سرکوب، به دوش کشندهً بی باک پرچم مقاومت بوده و مدافع سرسخت
حقانیت قیام.»
·
داداش با سخنان آتشینش کم مانده که حتی گربه و بزغاله را
به شور افکند، چه رسد به من.
·
انگار «من» من از من جدا می شود و اوج می گیرد.
·
داداش حریر
نگاهش را بر چهره ام می گسترد.
·
انگار شاهد
زایش نوزادی دیگر در روح بیقرار من است.
·
بعد از ظهر، در زنگ تفریح، مدیر صدایم می زند:
·
«آقای پینوتیو!
·
یک سری جنس برای فروشگاه خریده ام که در دفتر لب پنجره
قرار دارند.
·
وقت کردی منتقل شان کن به فروشگاه!»
·
تعجب می کنم از اینکه اجناس را خودش مستقیما در فروشگاه
نگذاشته است.
·
چون یکی از کلید های قفل فروشگاه دست خود او ست و پول ها
را همیشه خودش از دخل آن برمی دارد.
·
وارد دفتر می شوم.
·
هیچکس در دفتر نیست.
·
اولین دوات جوهر پلیکان را که از لب پنجره برمی دارم،
سکهً پنج ریالی ئی مثل ستاره ی زیبائی چشمک می زند.
·
بی سر و صدا برش می دارم و می گذارم در جیب شلوارم.
·
با پنج ریال می توانم یک خروار حلوا و یا خرما بخرم و
شکمی از عزا در بیاورم.
·
داداش گفته:
·
«هر چیزی که پیدا کنی، اگر صاحبش پیدا نشود، حلال تر از
شیر مادر است.»
·
حالا چه باید کرد؟
·
باید در عقاب آباد جار بزنم که چه کسی سکه پنج ریالی گم
کرده؟
·
آنهم نه در کوچه و بازار، بلکه در اتاق مدیر عیاش؟
·
مغزم حسابی به کار افتاده.
·
بسان ساعت قوی هیکل مسجد جامع بی تاب است.
·
تیک تاکش را حتی می شنوم.
·
می خواهد به هر ترفندی اثبات کند که این سکه پنج ریالی
بی صاحب است:
·
«مائده ای آسمانی برای تو
ست.»
·
از سوی دیگر به یاد جهنم موعود و میرغضب های روانی مردم آزارش
می افتم.
·
فکرش را که می کنم از کله ام دود بلند می شود:
·
من در جهنم در چنگ اژدهای آتشین، سرنگون چاه های عفن و خجه
در بهشت در خیمهً گردن کلفتی که سکهً پیدا شده مال او ست.
·
چیزها را در فروشگاه می چینم و دوباره وارد دفتر مدیر می شوم.
·
مدیر نشسته سر میز پهناورش و انگار انتظارم را می کشد.
·
سکه را می گذارم روی میز و می گویم که آن را از حیاط
جلوئی پیدا کرده ام.
·
از خدا می خواهم که صاحبش پیدا نشود و سکه مال من شود.
·
اما چه خیال خامی!
·
مدیر سکه را فوری برمی دارد و می گذارد در جیب شلوارش.
·
از تعجب می خواهم شاخ در بیاورم.
·
انتظار دارم که پا شود و جار بزند که سکه ای پیدا شده و
صاحبش را نیابد و سکه را به من برگرداند.
·
ولی این جاکش ظاهرا رغبتی به جارکشی ندارد و سکهً حرام
را در جیب خود می گذارد.
·
بسان کسی که تیرش به سنگ خورده، بیرون می آیم از دفتر.
·
سؤالی در ذهنم زاده می شود:
·
«نکند مدیر خودش سکه را زیر دوات جوهر پلیکان گذاشته و می
خواسته مرا امتحان کند؟»
·
سؤال اول مثل جنی پاهایش را به هم می مالد و سؤال دیگری
از جرقهً پاهایش جیغ و ویغ کنان به دنیا می آید:
·
«اگر مدیر عیاش واقعا حس ششم دارد و دزدیاب قهاری است، پس چرا می کوشد، مرا
امتحان کند؟»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر