اثری
از
گاف نون
قصه ای دریافتی
گاف نون
قصه ای دریافتی
·
از حمام که بیرون آمدیم، نفسی براحتی کشیدم و قید حمام
با انه را برای همیشه زدم.
·
از گرسنگی می مردم.
·
به انه گفتم و او تکه ای نان بیات به دستم داد.
·
به طنز و طعنه تئوری داداش را یاد آور شدم:
·
«نان پر برکت.»
·
·
انه خندید.
·
در تئوری «برکت» داداش نان بیات مانده و تقریبا کپک زده بهترین وسیله
برای کشتن اشتها ست.
·
به همین دلیل هم پر برکت است.
·
خودم را به پستو رساندم.
·
خمره ای در گوشه ای زیر گلیم های خاک آلود قرار داشت.
·
گلیم ها را با عجله کنار زدم.
·
انه سنگ سنگینی روی خمره گذاشته بود تا گربه ها کلک
قورمه را نکنند.
·
·
سنگ سنگین را به هر مشقتی هم که بود، برداشتم.
·
در خمره را باز کردم و دستم را وارد خمره کردم و چنگ
زدم.
·
تکه ای قرمه بیرون آوردم.
·
لای نان بیات گذاشتم و در حالیکه تمام تنم از گرسنگی می
لرزید، بلعیدم.
·
انرژی تازه ای در بدنم جاری شد.
·
سر حال وشاداب، دو پله یکی کردم، خودم را به در رساندم و
زدم از خانه بیرون.
·
خجه و بچه های دیگر ایستاده بودند، سر کوچه.
·
زمان به کندی می گذشت و هر لحظه، سالی بود.
·
خجه زردآلوی خشکی هدیه ام کرد.
·
زردآلوی خشک را گذاشتم روی زبانم و مثل آب نباتی شروع به
مکیدن کردم.
·
حلیمه خاتون را دیدیم که از حمام می آید.
·
صورتش مثل لبو شده بود.
·
خجه نگاهم کرد و لبخندش همچون نسیمی به روحم وزیدن گرفت.
·
عثمان از صحرا بر می گشت.
·
سوار بر الاغ بود و کاردی خون آلود در دست داشت.
·
ما را که دید، پشت الاغ را نشان مان داد.
·
فخر می فروخت.
·
نگاه کردیم، پشت الاغ را دیدیم که زخم بود و خون از زخم لخته
لخته بیرون می زد و مگس ها و دیگر حشرات خونخوار جشن گرفته بودند.
·
تمام وجودم از انزجار به لرزه در افتاد.
·
دست گرفتم جلوی چشمانم و قلبم به درد آمد.
·
به چشمان الاغ نگاه کردم، قطرات درشت اشک بیرون می چکید
و رنجی رنج اور بر دیدگانش نقش بسته بود.
·
عثمان بعد از فرستادن الاغ به طویله سر کوچه آمد.
·
حرفی برای گفتن نبود.
·
ایستاده بودیم کنار همدیگر و تکیه داده بودیم به دیوار
خانهً حلیمه خاتون.
·
گربهً سیاهی از ته کوچه می آمد.
·
ما را که دید، با ترس و احتیاط تمام از پای دیوار مقابل
شروع به گذشتن کرد.
·
ترس سرشته به هشیاری در چشمانش موج می زد:
·
«در جنگل موسوم به جامعه، خطر در هرگوشه ای کمین کرده
است.
·
غفلتی کوچک می تواند به بهای جان تمام شود.»
·
عثمان در یک چشم بهم زدن، سنگی برداشت و با تمام نیرو بر
گربه زد.
·
گربه جیغی از درد کشید و با کمر شکسته، کوشید تا فرار
کند.
·
عثمان اما امانش نداد.
·
با دهانی کف آلود، دشنام گویان سنگ دیگری برداشت و امید
گربهً بی پناه را به فرار نقش بر آب کرد.
·
گربه که انگار تمام دنیا دور سرش می گشت، به خود پیچید و
چون فوارهً آبی بر زمین افتاد و از درد نالید و به یاد بچه های شیرخوارش افتاد، که
در انتظار جرعه های زندگی بخش شیر بودند و به امید آغوش گرم مادر.
·
نمی دانستم چرا عثمان اینقدر به حیوانات کینه می ورزد.
·
دلم می خواست یکی پیدا شود و سنگی بر کمر عثمان بکوبد و
به او نشان دهد که اصابت سنگ چه درد و رنجی دارد.
·
عثمان مثل دیوانه ای دور خود می پیچید.
·
مادر بزرگش با آستین های بالا زده از سر شیر آب دم در
بیمارستان بر می گشت.
·
گربه را در حال جان کندن و نالیدن دید و با بی تفاوتی
گفت:
·
«گربه هفت جان دارد.
·
گربه ها را باید هفت بار کشت!»
·
انگار از جهنم گریخته بود.
·
چهره اش سیاه بود و موهایش را انگار قرنی بود که شانه نکرده
بود.
·
برادر بزرگ عثمان بیل بدوش از صحرا بر می گشت.
·
گربه را دید و پرسید:
·
«کی رسیده به حساب این؟»
·
عثمان با افتخار گفت:
·
«من!»
·
و با انگشتانش زد به سینه اش.
·
«گربه صد جان دارد.
·
کشتنش آسان نیست!»
·
برادرش گفت.
·
پس از مکثی کوتاه، بیلش را بالا برد و با تمام نیرو بر
گربه مظلوم بی دفاع فرود آورد و دنیا پیش چشمانم تیرهو تار شد.
·
با بغض در گلو به خانه برگشتم تا اشک هایم را خجه نبیند.
·
در گوشه ای نشستم و تلخ گریستم.
·
انه می دانست، چرا می گریم.
·
انگار بسان اجنه همه جا حضور داشت و از همه چیز با خبر
بود.
·
داداش با لحن مهرآمیزی داد زد:
·
«پینوتیو!
·
آفتاب داره غروب می کنه.
·
اگه نمازت را نخوانده ای، بجنب.»
·
وقتی سر سفره نشستم، بی مقدمه ای گفت:
·
«بعضی آدم ها نه دین و ایمان دارند و نه فهم و فراست و وجدان.
·
جانی مادر زادند، انگار.
·
بی مهابا خون می ریزند.
·
همنوع خود را به بهانه های واهی آزار می دهند.
·
کاش ما هم از سنگ بودیم، پینوتیو!»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر