۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۱)

 

پینوتیو در عقاب آباد (۱)

اثری از گاف نون
قصه ای دریافتی

 پیشکش به جانان

ای بسا پرسیده ام از خود:

«زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟»

«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»
فروغ فرخزاد

«پا شو! پا شو!»

 

چشم باز کردم. 

سایه ام بالای سرم ایستاده بود، لاغراندام، استخوانی و بی حال.

حوصله اش انگار سر رفته بود.

با نوک پا به باسنم می زد و له له زنان، فرمان صادر می کرد. 

 

به زحمت بلند شدم.

تمام تنم درد می کرد.

«اینجا دیگه کجا ست؟»، برآشفته پرسیدم.

سایه ام ساکت ایستاده بود و بی تفاوت نگاهم می کرد.
یادم آمد که انتظار پاسخ از او بیهوده است.
چون بنظر او هر کس باید خودش پاسخ پرسش هایش را پیدا کند.

به دور و برم نگاه کردم.
پای کوهی، سر به فلک کشیده ،افتاده بودم و نمی دانستم چرا.
جز سنگ و خاک و خار چیزی در دور و برم نبود:
نه درختی،
نه انسانی
و بدتر از همه نه چشمه ای.

تشنه و گرسنه بودم.
سرم آماس کرده بود.
داد زدم و کوه، پژواک دادم را به صورتم پرتاب کرد و سایه ام ـ موزیانه و بی رحمانه ـ خندید.

گلویم خشک بود و عطشی دردناک با من بود.

 

راه افتادم، بی هدف.

 

بی هدف به راه افتادن، ابلهانه است، می دانم.

ولی چه می شد کرد؟

 

باید آب می خوردم، تا زنده بمانم.

 

خورشید بالای سرم، مثل اژدهایی هولناک دهن باز کرده بود و پیاپی آتش می دمید.

زمین داغ بود.

باد داغ بود و من کلافه بودم از گرما.


پشت سرم عقابکوه ـ اسمش را بعد ها آموختم ـ ایستاده بود، قد کشیده برافلاک.

به رسولی پا در زنجیر  می مانست، میخکوب صخره ها! 

و شط نگاه نگرانش را بی پروا به دره ها می ریخت.

سوسماری کوچک، که تن به شعله های آفتاب سپرده بود، محلم نگذاشت، انگار مست رؤیا بود.

راه، سنگلاخ بود، سنگ ها داغ بودند و کفش هایم پاره، پوره.

«هو، هو، هو.»

صدای غریب هوهو از دور بگوشم می رسید.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر