محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
دور ليلاج بهار است.
تحلیلی از
ربابه نون
روستازده ام، نه روستایی زاده
(که نپنداری داعیه نیابتی از سوی ایشان دارم!)
۱
۲
مدت ها و مدت ها در محبس قصر ماند و ما نیز بی نان آور و بی وظیفه روزی در تهران ماندیم.
۳
بعد تبعید به ملایر پیش آمد و از آنجا به تهران و بعد یکباره به شیراز.
۴
«داور» را سپاس که عریضه ما را که یک روز سرد زمستانی بر در او نشسته
بودیم، گرفت و مقرری صد تومانه ای در حق ما معلوم کرد و گشایشی نسبی
پدیدار ساخت.
۵
سال های سختی بود و نامردمی اهل روزگار سخت تر.
۶
در ملایر ما را به نام «غربتی» میخواندند - یعنی کولی - و در شیراز به اسم «مهاجر»
۷
ده سال تمام اسیر این مضیقه ها و تحقیرها بودیم.
۸
معاشرت با ما هراس آور بود.
۹
وقتی برادر جوانم در شیراز به مرگ مفاجات (مرگ ناگهانی) گرفتار آمد، به
دنبال جنازه اش تا گورستان «دارالسلام» هیچکس نبود، جز من و پدرم.
۱۰
لهجه مازندرانی ما را - که چقدر سعی میکردیم تا آن را عوض کنیم - و پشت
کله صاف مان را که اثر گهواره کودکی بود، در مدرسه های شیراز مسخره
میکردند.
۱۱
حتی معلمان نیز پیشی میگرفتند تا بخندند و دیگران را بخندانند.
۱۲
از مدرسه گریزان بودم،.زیرا تحمل نداشتم.
به همین جهت درس و مشقم خراب بود.
۱۳
معلم خدا بیامرزی به من می گفت:«تو مغز انیشتن داری.»
و این سخن را از باب استهزا میگفت.
۱۴
با انیشتین نخستین بار بدینگونه آشنا شدم!
۱۵
به کار مدرسه دل نمیدادم.
۱۶
در بسیاری از کلاس ها بیش از یک سال ماندم که شاید پایه ام قوی تر شود و نشد.
۱۷
کوشش پدرم و مدرسه - که هم با اندرز و هم با چوب و فلک همراه بود ـ مرا اهل نکرد.
۱۸
به کلاس چهارم متوسطه که رسیدم و رفته بودم که مالیاتچی از آب درآیم، یکباره تحصیل را ترک کردم.
۱۹
همه تلاش ها برای اینکه مرا به تجدید نظر وادارند، بی فایده ماند.
۲۰
چند سالی به سیر آفاق و انفس پرداختم تا دوباره براه آمدم، آمدم، آمدم تا سر از دانشکده ادبیات بیرون آوردم و الی آخر... و دعای پدرم در حقم.
ادامه دارد.
درس معلم ار بود ا ر بود زمز زمزه محبتی =جمعه بمکتب آورد طفل گریز پای را فقر فرهنکی بعضی از معلمین در هر دوره ای باعث بیزاری شاگردان از تحصیل میشدند ولی بعداٌ استعدایهای دیگرشان برجستگیها ی دیکری ظهور مینماید شاعر ما ا=آقای زهری جنین شرایطی را طی کرده بلاخره راه درسترا پیدا نموده وبسر منزل شاعری رسیده اند اکنون میشود اشعاروتراوشات فکحلیل کردریشان را ت
پاسخحذفبا درود بر ناهید که امید ما ست.
پاسخحذفآدم از دیدن فقر فکری و فرهنگی در جامعه دچار دهشت می شود.
دهشت به حیرت سرشته به وحشت اطلاق می شود.
وضع فکری و فرهنگی ما روز به روز بدتر می شود.
به داد ملت ایران
مگر خدا برسد.