جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
• تابستان ها، وقتی که هوا خیلی گرم است، نگهبان کوچولوی باغ وحش شلوار کوتاه خود را بر تن می کند و با خرس قطبی، در استخر مخصوص خرس به شنا می پردازد.
• «خوش به حالت» نگهبان کوچولوی باغ وحش خطاب به خرس قطبی می گوید.
• «تو همیشه می توانی شنا کنی!»
• خرس قطبی ـ اما ـ قیافه خاص خرس های قطبی به خود می گیرد و لب می بندد، آن سان که کسی نمی فهمد که در کله او چه می گذرد و او به چه می اندیشد.
• «نظر دیگری داری؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش حیرت زده می پرسد.
• «برووم»، خرس قطبی می گوید و به لیسیدن پنجه اش می پردازد.
• «استخر کوچولو است و برای حیوان عظیمی مثل من تنگ است.
• مادر من در دریای یخین وسیع خرس های قطبی زندگی می کرد.
• زندگی ـ آنجا ـ برای خرس قطبی سپید شکوه خاصی دارد.»
• خرس قطبی می گوید، آه می کشد و غمزده خمیازه می کشد.
• «دریای یخین خیلی از اینجا دور است!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید.
• «من نمی توانم تو را به آنجا ببرم!»
• اما حرف های خرس قطبی از کله اش بیرون نمی روند.
• چون نگهبان کوچولوی باغ وحش هرگز فکری جز شادی و خوشبختی جانوران در سر ندارد، روزی از روزها قلک پس اندازش را می شکند، هر چه پول در آن هست، برمی دارد و ماشینی می خرد.
• ماشین بزرگ بخصوصی نیست، تق و لق هم است، ولی نگهبان کوچولوی باغ وحش ـ با این حال ـ از آن خوشش می آید و آن را زیبا و خوشایند می داند.
• «من خبر خوش شادی بخشی برایت دارم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش به خرس قطبی می گوید.
• «سوار شو!
• می رویم دریا!
• دریائی که شبیه دریای یخین است، با این تفاوت که به اندازه آن سرد نیست!»
• خرس قطبی از شنیدن این خبر شاد می شود و پانزده بار دور خودش می چرخد.
• آنگاه سوار ماشین می شود و کنار نگهبان کوچولوی باغ وحش می نشیند و سفر به سوی دریا آغاز می شود.
• از ماشین تق و لق نگهبان کوچولوی باغ وحش صدای «توت توت!» می آید.
• آدم ها و مرغ ها می شنوند و از خیابان دور می شوند.
• خیابان خالی خالی است.
• وقتی نگهبان کوچولوی باغ وحش و خرس قطبی به دریا می رسند، عصر شده و مردم رفته اند که شام بخورند.
• چه بهتر!
• چون اکثر آدم ها دوست ندارند که موقع شنا، خرس قطبی همراه با آنها در آب باشد و شالاپ ـ شولوپ راه اندازد.
• خرس قطبی با حیرت به تماشای دریا می پردازد، بعد خود را پرت می کند در آب و قلب قطبی اش از فرط خوشبختی داغ می شود.
• «بیا!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پس از چندی می گوید.
• «ما باید برگردیم!»
• خرس هم فوری برمی گردد و نسبت به نگهبان کوچولوی باغ وحش نافرمانی نشان نمی دهد.
• چون خیلی از او راضی است.
• «کجا بودید؟»، جانورهای دیگر در باغ وحش می پرسند.
• «بوروم»، خرس قطبی می گوید.
• «رفته بودیم دریا و دریا خیلی زیبا ست!»
• «مرا هم ببر به دریا!»، سگ دریائی می گوید.
• «ما را هم ببر به دریا!»، اردک ها می گویند.
• «نه خیر!
• ما را باید ببرد!»، پنگوئن ها می گویند.
• ماهی خور هم می خواهد به دریا برود، شیر دریائی هم می خواهد، اسب آبی هم می خواهد، اردک و ماهی هم می خواهند.
• «آخ!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش آه می کشد و می گوید :
• «ماشین من خیلی کوچولو است!»
• آنگاه دست به کار می شود و یدک کشی به ماشین می بندد.
• بعد همه حیوانات باغ وحش را به دریا می برد.
• حتی ماهی سرخی را هم در شیشه ای به همراه می برد.
• ماشین کوچولو آهسته آهسته به راه می افتد.
• آدم ها در پیاده روها وامی ایستند و برای شان دست تکان می دهند.
• نگهبان کوچولوی باغ وحش ـ از این به بعد ـ هر وقت پول برای بنزین دارد، جانوران را به دریا می برد.
• «خوش به حالت» نگهبان کوچولوی باغ وحش خطاب به خرس قطبی می گوید.
• «تو همیشه می توانی شنا کنی!»
• خرس قطبی ـ اما ـ قیافه خاص خرس های قطبی به خود می گیرد و لب می بندد، آن سان که کسی نمی فهمد که در کله او چه می گذرد و او به چه می اندیشد.
• «نظر دیگری داری؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش حیرت زده می پرسد.
• «برووم»، خرس قطبی می گوید و به لیسیدن پنجه اش می پردازد.
• «استخر کوچولو است و برای حیوان عظیمی مثل من تنگ است.
• مادر من در دریای یخین وسیع خرس های قطبی زندگی می کرد.
• زندگی ـ آنجا ـ برای خرس قطبی سپید شکوه خاصی دارد.»
• خرس قطبی می گوید، آه می کشد و غمزده خمیازه می کشد.
• «دریای یخین خیلی از اینجا دور است!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید.
• «من نمی توانم تو را به آنجا ببرم!»
• اما حرف های خرس قطبی از کله اش بیرون نمی روند.
• چون نگهبان کوچولوی باغ وحش هرگز فکری جز شادی و خوشبختی جانوران در سر ندارد، روزی از روزها قلک پس اندازش را می شکند، هر چه پول در آن هست، برمی دارد و ماشینی می خرد.
• ماشین بزرگ بخصوصی نیست، تق و لق هم است، ولی نگهبان کوچولوی باغ وحش ـ با این حال ـ از آن خوشش می آید و آن را زیبا و خوشایند می داند.
• «من خبر خوش شادی بخشی برایت دارم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش به خرس قطبی می گوید.
• «سوار شو!
• می رویم دریا!
• دریائی که شبیه دریای یخین است، با این تفاوت که به اندازه آن سرد نیست!»
• خرس قطبی از شنیدن این خبر شاد می شود و پانزده بار دور خودش می چرخد.
• آنگاه سوار ماشین می شود و کنار نگهبان کوچولوی باغ وحش می نشیند و سفر به سوی دریا آغاز می شود.
• از ماشین تق و لق نگهبان کوچولوی باغ وحش صدای «توت توت!» می آید.
• آدم ها و مرغ ها می شنوند و از خیابان دور می شوند.
• خیابان خالی خالی است.
• وقتی نگهبان کوچولوی باغ وحش و خرس قطبی به دریا می رسند، عصر شده و مردم رفته اند که شام بخورند.
• چه بهتر!
• چون اکثر آدم ها دوست ندارند که موقع شنا، خرس قطبی همراه با آنها در آب باشد و شالاپ ـ شولوپ راه اندازد.
• خرس قطبی با حیرت به تماشای دریا می پردازد، بعد خود را پرت می کند در آب و قلب قطبی اش از فرط خوشبختی داغ می شود.
• «بیا!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پس از چندی می گوید.
• «ما باید برگردیم!»
• خرس هم فوری برمی گردد و نسبت به نگهبان کوچولوی باغ وحش نافرمانی نشان نمی دهد.
• چون خیلی از او راضی است.
• «کجا بودید؟»، جانورهای دیگر در باغ وحش می پرسند.
• «بوروم»، خرس قطبی می گوید.
• «رفته بودیم دریا و دریا خیلی زیبا ست!»
• «مرا هم ببر به دریا!»، سگ دریائی می گوید.
• «ما را هم ببر به دریا!»، اردک ها می گویند.
• «نه خیر!
• ما را باید ببرد!»، پنگوئن ها می گویند.
• ماهی خور هم می خواهد به دریا برود، شیر دریائی هم می خواهد، اسب آبی هم می خواهد، اردک و ماهی هم می خواهند.
• «آخ!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش آه می کشد و می گوید :
• «ماشین من خیلی کوچولو است!»
• آنگاه دست به کار می شود و یدک کشی به ماشین می بندد.
• بعد همه حیوانات باغ وحش را به دریا می برد.
• حتی ماهی سرخی را هم در شیشه ای به همراه می برد.
• ماشین کوچولو آهسته آهسته به راه می افتد.
• آدم ها در پیاده روها وامی ایستند و برای شان دست تکان می دهند.
• نگهبان کوچولوی باغ وحش ـ از این به بعد ـ هر وقت پول برای بنزین دارد، جانوران را به دریا می برد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر