۱۴۰۴ آبان ۸, پنجشنبه

درنگی در شعری از ژاله اصفهانی تحت عنوان «فاتح مغرور یا فاتح مقهور» (۱)


 

فاتح مغرور یا فاتح مقهور

 ژاله اصفهانی
  با نام اصلی اِطِل سلطانی  

(زادهٔ ۱۳۰۰ خورشیدی – درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۸۶)

اطل سلطانی در سال ۱۳۰۰ خورشیدی در تیران زاده شد.

  او در سال ۱۳۲۳ در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت.

 او نخستین مجموعه شعرش با عنوان «گل‌های خود رو» را در دوران دانشجویی در ۲۲ سالگی منتشر کرد.

در ۲۵ سالگی همراه همسرش، «شمس‌الدین بدیع تبریزی» که عضو حزب توده بود به اتحاد شوروی مهاجرت کرد. 

سپس مدرک لیسانس در رشته ادبیات فارسی را از دانشگاه دولتی آذربایجان اتخاذ نمود

 و در سال ۱۳۴۰ در مسکو از دانشگاه لامانوسوف مدرک دکترا گرفت؛ و به مدت بیست سال در «آکادمی بین‌المللی ادبیات ماکسیم گورکی» به تحقیق پرداخت.

در سال ۱۳۵۹ بعد از انقلاب، در ۶۰ سالگی به ایران بازگشت و مدتی را در زندان اوین گذراند

 اما مجبور شد به لندن مهاجرت کند.

ژاله اصفهانی دوازده مجموعه شعر منتشر نمود که مهمترین آنها عبارتند از: 

«زنده‌رود»

(۱۳۴۴- مسکو)، 

«البرز بی‌شکست» 

(۱۳۶۲- لندن)،

 «خروش خاموشی» 

(۱۳۷۰- لندن).

ژاله اصفهانی که به دلیل محتوای اشعارش به «شاعر امید» معروف بود، 

روز ۷ آذر ۱۳۸۶ برابر ۲۸ نوامبر ۲۰۰۷ در ۸۶ سالگی، در بیمارستانی در شهر لندن درگذشت.

 
امیر گورکان از آن سفرهای جهانگیرانه بر می گشت
و در دنیای اندیشه پی فتحی دگر می گشت.


https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/f/f7/Rubab.jpg/250px-Rubab.jpg 

به نزدیکی «شهر سبز» در حاشیه صحرا
کنار جویباری، دید مردی را
که همراه رباب خوشنوایش نغمه سر کرده است:
«دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما، کزین خوشتر نمی ارزد.»


امیر از شعر حافظ وان صدای خوش چنان شد مست
که رفتش صبر و دل از دست.


به نزد نغمه خوان از اسب زرپوشش فرود آمد
سوارانش که از سرکردگان بودند،
امیران جهان بودند،
به پای «قبله عالم» سر تعظیم خم کردند
نثارش سجده ها در هر قدم کردند.


دو چشم نغمه خوان در قعر تاریکی
به هر سو در به در می گشت
پی بیتی دگر می گشت.


ازو «صاحبقران» پرسید:
«نامت چیست؟»


پاسخ داد: 

«دولت.»

 
صدای خنده «کشور گشا» پیچید در صحرا
به او گفتا:

«عجب! 

دولت مگر کور است؟»


بگفتش مرد نابینا:
«اگر دولت نبودی کور
نمی شد قسمت یک لنگ دنیا خوار، چون تیمور.»


ز وحشت چشم ها چون کاسه خون شد
سر شمشیرها خم شد به سوی او
سپهداری جوان از جرگه بیرون شد
کشید آن تیغ برّان را به روی او.


امیر آرام گفتش: 

«ایست!
فضای معنویات آنقدر باز است و رنگارنگ
که حتی هیچ شیّادی از ان محروم مطلق نیست.»

 

امیر گورکان یک سکه زر را بر رباب انداخت
شهان را مات کرده
بازی فتح جهان را برده
خود را باخت.


نه بی بی خانم و عشق دل انگیزش
نه قصر و مسجد افسانه آمیزش


نه فتح هند و بغداد و نه پیروزیش در ایران
مناره ساختن از کله انسان


نه سلطان بایزیدی که اسیرش بود
نه قدرتها، نه شهرتها، نه ثروتهای خون آلود

در آن لحظه نکردش شاد.

 
سوار اسب خود شد، فاتح مغرور
چو بادی در دل صحرا به راه افتاد.


صدائی همچنان می آمد از آن دور:

«شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است، اما به درد سر نمی ارزد.»

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر