تأملی در داوری های احمد شاملو راجع به شعر فروغ فرخ زاد (بخش دوم) (۲)

تأملی
از
میم حجری
شاملو
من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند
فروغ
جُست وجو می کند
اما در حالی که به جُست وجو می رود، ما را با چشم
اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند.
معنی تحت اللفظی:
فروغ اقناع ناپذیر بوده است.
به همین دلیل جست و جو کرده است و در روند جست و جو،
گاهی خوانندگان را با مناظر زیبای شعر خود آشنا کرده است.
شاملو
باید برای اثبات صحت این ادعا، دلیلی عینی و علمی و عقلی بیاورد.
حداقل مثالی از اشعار فروغ ذکر کند.
شاملو
می
بینیم که در شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید
روزانه می رود.
دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟
اینکه فروغ از زنی با زنبیلی برای خرید مایتحاج روزمره حرف زده است،
مگر دلیلی بر اقناع ناپذیری و جست و جو گری مدام فروغ است؟
ضمنا
مگر تصور و یا تصویر زنی با زنبیلی
عالی ترین تبیین پوئه تیکی ـ استه تیکی ـ هنری است؟
اصلا نشانه چیست؟
وقتی گفته می شود که شاملو شاعری بی خرد و خردستیز و خالی بند بوده است،
به همین دلیل است.
دلیل خوش آمدن خلایق از اشعار شاملو هم همین بی خردی و خردستیزی و خالی بندی او ست.
هر خرده بورژوای عقده ای
می تواند از اشعار ضدعلمی و ضد عقلی شاملو
برای باد کردن خود و منم منم گویی و خالی بندی بهره برگیرد.
خودش را اشرف موجودات تصور و تصویر کند و پوز بدهد.
حالا نظری بیندازیم به شعر فروغ که حاوی زنی با زنبیلی است:
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد.
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم.
زندگی
شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد.
زندگی
شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد.
زندگی
شاید
طفلی است که از مدرسه بر میگردد.
زندگی
شاید
افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی.
یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید:
« صبح بخیر»
زندگی
شاید
آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و
در این حسی است
که من آن را باادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت.
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک
پنجره می خوانند
آه ...
سهم من
اینست
سهم من
اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من
پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من
گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید:
«دستهایت را دوست میدارم.»
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت.
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم.
کوچه ای هست
که
در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد.
کوچه ای هست
که
قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست:
سفر حجمی
در خط زمان
و
به حجمی
خط خشک زمانرا آبستن کردن.
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و
بدینسانست که کسی می میرد و کسی می ماند.
هیچ صیادی
در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و
دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام:
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
پایان
زندگی
شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد.
در این جمله فروغ
مگر از زنی سخن رفته است که قصد رفتن به خرید چیزی را دارد؟
شاملو
محتوای این شعر فروغ پس از تولدی دیگر را اصلا نفهمیده است.
شاملو و خیلی از مریدان او
دنبال فرم شعر می گردند و اعتنایی به محتوا و معنای آن ندارند.
اصلا
لیاقت معرفتی لازمه را برای درک محتوای شعر و نثر ندارند.
ما این شعر فروغ را مستقلا تحلیل خواهیم کرد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر