۱۴۰۳ آبان ۲۵, جمعه

درنگی در شعری از سیاوش کسرایی، تحت عنوان «هوای آفتاب» (۴)

  

درنگی

از

شین میم شین

هوای آفتاب
 
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی!؟ 
به هر که رو کنی تو را جواب می کند.

چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد
اگرچه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند:

نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش

سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، 
سخن ز جاودانگی ست....
 
آمان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!
 
معنی تحت اللفظی:
پناهنده سیاسی در غربت، 
هزار درد بی درمان دارد و هزار سؤال بی جواب.
جایی برای رفتن ندارد.
به هرکس رو می کند، پذیرفته نمی شود.
کسی به دیدنش نمی آید.
کسی اسمش را بر زبان نمی راند.
کسی نامه ای به او نمی نویسد و پیامی به او نمی دهد.
تنها تسلی خاطری که برایش باقی می ماند، گریه شبانه و خواب ایام خوش ماضی در میهن است:
در بزم دوستان نشستن
گفتگو و شعرخوانی و تحسین شعر و باده خواری به سلامتی همدیگر و دم زدن از حزب و مرام و مبارزه و وفاداری به عهد و پیمان.
امان از دست سمند شبرو خیال که پدر پناهنده را در می آورد.
 
۱
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی!؟ 
به هر که رو کنی تو را جواب می کند.
 
سیاوش در این بند شعر، دیالک تیک های زیر را برای وصف حال خویش به خدمت می گیرد:
دیالک تیک  درد و دوا را
دیالک تیک حرف و جواب را
 دیالک تیک رهرو و مقصد را
دیالک تیک نیاز و ناز را
 
اخوان جوان 
 در شعری
 دو سال پس از کودتا،
همین تنهایی را در همین میهن تحفه سیاوش
به طرزی رئالیستی تبیین داشته است:
 
تهران
( دی ماه ۱۳۳۴)

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است.


نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟


مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است….آی…..
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم


حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان ست
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحرشد، بامدادآمد
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگارسیلی سرد زمستان ست
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوتِ ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان ست
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته ،سرها درگریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،

زمستان است.
 
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر