۱۴۰۳ آبان ۱۸, جمعه

درنگی در شعری از سیاوش کسرایی، تحت عنوان «هوای آفتاب» (۱)

  

درنگی

از

شین میم شین

هوای آفتاب
 
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه 
را
فسرده می نماید و خراب می کند
و
 من
ـ به یادت ای دیار روشنی، کنار این دریچه ها -
دلم هوای آفتاب می کند!
 
خوشا 
به
 آب و آسمان آبی ات
به 
کوه های سربلند
به
 دشت های پر شقایقت
به
 دره های سایه دار
و 
مردمان سختکوشِ توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!

هوای تو ست در سرم
اگرچه این سمند عمر، زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند.

نه آشنا، نه همدمی
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو

نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها
نه راه آشنا ست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ما ست.
 
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی!؟ 
به هر که رو کنی تو را جواب می کند.

چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد
اگرچه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند:

نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش

سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، 
سخن ز جاودانگی ست....
 
آمان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!

اگرچه بر دریچه ام،
 در آستان صبح
هنوز هم ملال ابر بال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه تو ست
به سینه ام اجاق شعله خواه تو ست
نگفتمت:
 «دلم هوای آفتاب می کند؟»
 
پایان
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر