هوشنگ ابتهاج
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست.
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست.
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست.
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست.
من در پی خویشم، به تو بر میخورم، اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست.
آن کهنه درخت ام که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست.
امروز که محتاج تو ام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم، نفسی نیست.
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر