شین میم شین
باب دوم
در احسان
حکایت سیزدهم
(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۶۶)
بخش سوم
سر
در این بیت شعر سعدی
به مثابه فرم و قالب به کار می رود و مغز به مثابه محتوا.
به نظر سعدی:
داشتن مغز در سر، همان و خردمندی، همان.
خردمندی، همان و کرم پیشگی، همان.
سعدی ما را بی اختیار یاد ماتریالیست های مکانیکی در قرن هجدهم می اندازد که فکر می کردند، که مغز سرچشمه اندیشه است، به همان سان که کیسه صفرا سرچشمه صفرا ست.
سعدی
وسیله را با منشاء عوضی می گیرد.
مغز وسیله اندیشیدن است، نه چشمه اندیشه.
داشتن صرف مغز هنوز به معنی تفکر نیست.
همانطور که داشتن داس و بیل به معنی دهقان بودن نیست.
مغز
در
دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت
آغاز به تفکر می کند.
دیالک تیکی که در روند کار و به برکت کار قوام می یابد و رشد می کند.
ما این دیالک تیک خجسته را در جاهای دیگر توضیح داده ایم.
همه موجودات مغز دارند و ادعای سعدی مبنی بر این که «که دون همتان اند، بی مغز و پوست»،
ادعای مطلقا غلطی است.
اندیشیدن به همت افراد ربطی ندارد.
اندیشیدن را می توان مثل هر علم دیگری آموخت.
اما افکار و نظرات انسانها در جامعه طبقاتی
از صافی طبقاتی می گذرند.
اینکه خود سعدی و حافظ حقایق اجتماعی را وارونه و معکوس منعکس می کنند، در وهله اول، دلیل طبقاتی دارد.
نوکر و نماینده طبقات ارتجاعی بودن، می تواند آدمی را کر و کور و کودن کند.
اینکه سعدی و حافظ مغز و پوست دارند و استثنائا بهترین مغز و پوست را دارند،
از آفرینش های هنری و فکری آنها معلوم است.
بیت شعر دیگر سعدی مبنی بر این که «کرم ورزد آن سر، که مغزی در او ست»، نیز به همان سان بی پایه است.
کرم
ربطی به مغز ندارد.
اتفاقا برعکس، اگر کسی مغز اندیشنده و شناسنده داشته باشد، باید به جای دادن «ماهی به کسی، قلاب ماهیگیری به او دهد و صید ماهی را به او بیاموزد.»
بدین طریق نه قشر انگل گدا در جامعه تشکیل می یابد، نه شخصیت انسانها تخریب می شود، نه انسان ماهیت انسانی، یعنی مولد بودن خود را از دست می دهد و نه کسی از توسعه جسمی و فکری باز می ماند و لاابالی می شود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر