ویلیام مارچ
(۱۸۹۳ ـ ۱۹۵۴)
نویسنده امریکایی
ویلیام مارچ
چارلی مقابل در ایستاده بود و بازوانش را محکم میمالید تا از باد شدیدی که میوزید، کمی در امان بماند. پیرزنی با سگش نزدیک میشد.
شانههایش را بالا انداخت و چون سابق، مصمم و استوار، پا پیش نهاد.
زیر لب گفت: «این طوری آسانتره. راحتتر میتونم از یک پیرزن بخوام. این طوری خجالت نمیکشم.»
پیرزن ایستاد و از پشت عینک پنسیاش، کفشهای پاره، دستهای کثیف و ورم کرده و صورت اصلاح نشده چارلی را از نظر گذراند. سگ ماده که گویی در حال رقص بود، چرخی زد و به چارلی نزدیک شد. شلوارش را بویید. به زوزه افتاد.
چارلی ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. جملاتی را که کنار در تمرین کرده بود از یاد برد.
شتابزده حرف میزد. اولین باری بود که گدایی میکرد پیرزن بایستی حرفهای او را باور میکرد. به خاطر خدا هم شده بایستی باور میکرد. او گدا نبود.
تا چند ماه پیش شغل خوبی داشت؛ و این، اولین باری بود که مجبور میشد گدایی کند.
دو روز تمام، غذایی نخورده بود. چارلی مردی با مناعت طبع بود، و پیرزن میبایست حرفهای او را باور میکرد. این، خیلی مهم بود. به خاطر خدا هم که شده بایستی باور میکرد. پیرزن کیفش را گشود.
سکهای ده سنتی کف دست چارلی گذاشته
و لحظهای بعد، چارلی در میدان واشنگتن، روی نیمکتی نشسته بود.
سکه را در مشت میفشرد و با پاشنه پا، تکههای ترد برف را میسایید و سیاه میکرد. چارلی، پیش از آنکه بلند شود و برای سیر کردن معده گرسنهاش چیزی بخرد، میبایست دمی مینشست، تا بتواند بر شرمندگیاش غلبه کند.
گونهاش را بر لبهی یخ بستهی نیمکت فلزی گذاشت. دوست نداشت کسی پی به شرمندگیاش ببرد.
با خود اندیشید: «من توی این زندگی، تنها یک مناعت طبع داشتم که بسیار با ارزش بود.
اما حالا، آن را مفت فروختم.
خیلی راحت، به خودم خیانت کردم.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر