خسرو باقرپور
دختر دریا
با تنپوشی از حریرِ روانِ آب آمد
اسبی به من هدیه داد!
نقره ی شب آبی شد
بید با سازِ باد رقصید
و
سوسن به لهجه ی باران
ترانه خواند.
میان شب بوها و شبنم ها
دنبالِ تو می گشتم.
نیامده بودی.
دختر خورشید
سوار بر ارابه ای آمد از بلور و نور
اناری به من هدیه داد!
فاخته ای باغ را به چهچهه مهمان کرد
درخت انار گُل داد
و
در غبارِ نارنجی ی مه و نور
پروانه ای رقصید.
آوازت دادم
در چهارگاه و آه و صبوحی
نیامده بودی.
بیرون می آیم
از این باغِ شعله ور
می تازم
بر گرده ی این اسبِ ناشکیب
تا دشتِ لاله و برف و بلوط
رقصندگانِ شورشی ی دلتنگ،
پای می کوبند
در غبارِ بی قراری و آشوب
و آوازِ آمدنت را
در بانگِ حنجره ی زخمی ی این سُرنا
و
با کوباکوبِ دُهُلِ دلهره
در مقامِ دلتنگی،
با بویِ آویشن،
و به رنگِ بنفشه
می خوانند و می خوانند و می خوانند
و
تو نمی آیی.
موجِ رها و غافلِ گیسویت
همرنگِ زلالِ نگاهم نیست.
فرود می آیم از اسبِ اندوهم
می گذارم انارِ دلتنگی ام را بر سنگی
سلام می دهم به غروب
و سیگاری روشن می کنم.
پایان
این
بهترین شعر خسرو باقرپور
است
که
رد پایی از پوئه تیک احمد شاملو دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر