۱۴۰۱ مرداد ۱۳, پنجشنبه

درنگی در اندیشه ای (۳۰۹)

Ist möglicherweise ein Bild von 1 Person, steht, Kopftuch und außen

میم حجری

 
اگر کسی حداقل اشعار سیاوش کسرایی را بخواند،
متوجه می شود 

که

 پس از پیروزی انقلاب ضد فئودالی سفید
اعضای حزب توده
حتی در سطح رهبری
دو موضع سیاسی متفاوت می گیرند:

۱
گروه با سواد اول
به پشتیبانی از انقلاب برمی خیزد.

۲
گروه بیسواد دوم
با انقلاب مخالفت می ورزد
و متحد ارتجاع فئودالی می ماند.

عادولف احمد شاملو
شعری بر ضد همکار توده ای مارکسیستش
سروده است
تحت عنوان با چشم ها

با چشم‌ها

با چشم‌ها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای،

دستانِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.



فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،
تا
از
کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !

با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طُرفه بشنوید:
در نیم‌پرده‌ی شب
آوازِ آفتاب را!»



«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»



نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:



«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»



باری
من با دهانِ حیرت گفتم:



«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»







هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:



«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل می‌طلبد.»



توفانِ خنده‌ها...



«ــ خورشید را گذاشته،
می‌خواهد
با اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»



توفانِ خنده‌ها...



من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.



سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.



آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.







(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)







افسوس!
آفتاب
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب‌گونه‌یی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!







ای کاش می‌توانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.



ای کاش می‌توانستم
ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلقِ بی‌شمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.



ای کاش
می‌توانستم!



۱۳۴۶

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر