آتشگون می تپد ستاره ای درسینه
احسان طبری
(تهران، دی ۱۳۵۸)
در سایه ی عطر آگینِ اطاق
و
تک شاخه ی گلِ سرخ
که از گلدانِ بلور پرتو می افشاند،
در نگاه رٶیاییِ دوست
و
سخنانش، به طراوتِ شعر،
در این گم گوشه ی تسلی بخش
و
شهری انباشته از خروش.
خوشبختم که سرنوشتِ غربت زده ای
را
در سرنوشتِ وطن احیا کرده ام.
راهِ دشوارِ تعهد چنین است
اگر نازنینی به نازنین ها بپیوند!
تابستان
قُمری ها به مهمانی آمدند
و اینک زبانه های مردادی فرونشسته،
و البرزِ سُربی فام با آژنگ های دیرینگی
تن به بادِ دیماه سپرده است.
در این عصرِ انقلاب
در این آتشفشانِ رنگامیزِ تاریخ،
این لاله ی خون آلود
که نور و نیرو را به ژرفای تاریکی می فرستد.
نسلی بودیم پُرحاصل از لعنت و افتخار
با پارسِ کف آلودِ مردانی کین توز
و
گریز از مغزهای پوک و چکمه های بی احساس
که به لطافتِ اطلسی پوزخندی می زدند
گریز در امنیتِ بلبل و سکوت گیاهان.
بین سنگ های جهل و غرض
استخوان های ما را درهم سائیدند
تا از عصاره ی آن چراغ خود را روشن کنند!
و
شکم پرست ها مانند یابوهای سر به زیر
تنها قروچیدن یونجه ی خود را می شنیدند
مغاکی بی رحم
تاریخ
را
با عشق و كین، به دو نیم ساخت
و بذرهای سُربین
غنچه های پرپر خون
را
بر پیرهن سپید رویاند.
هنگامی که ما را به گزینش واداشتند
بین به زانو در آمدن و ایستادن:
مانند آن لیلاجِ کهنه کار
واپسین سکه را در میان افکندیم.
همه ی ما جوانه های همانندیم
که در کشتزارِ زمانه گونه گون می شویم
و سپس در ناهمانندی و تنهاییِ خویش زندانی ابدیم
از درونِ دالان مغناطیس می گذریم
اینجا ساعتِ قلب بی خطا نیست
کمین و شبیخون در سرشت زندگی است
و در میانِ برگ های بی شمار که فرو ریختند
و برگ های بی شمار که خواهند روئید
در قفسِ آهكين وجودِ خویش
فسرده نیستیم،
و
تا زمانی که قبیله ها در زنجيرند
بر عصای ایمان تکیه زنان،
در این سنگلاخِ آلوده به لخته های خون
به دنبالِ شاهراه در جست و جوییم.
زلالِ چشمه ی رؤیا را تمامی نیست
و
انسان را بنگر که چه سان
در اثیرِ کبود، موج زنان، اوج می گیرد
در گذار...
چون خورشیدِ غبار آلودِ مغربی
و برگ مو که بر شاخه سستی می کند
در عبور از پل
از دیدار به خاطره
آه که چه داستانِ شگفتی است
زیستن
و
شکفتن و گریستن
دیگر آوند، پرتر می شود
و زمان به جدار دل می کوبد
در گذار:
از روزنامه به تاریخ
آرام در بستر، یا خون آلود بر سنگفرش
جایی بین اشک و سکوت ...
و
در ژرفای این عزلتِ لال
چه حالتی است واژه ی گریز!
من
کودکی جادوگر
کلافِ شب را می گشایم
می بینم که مسافرانی خجسته در راهند
ولی سراپا در چروک های خستگیِ خود نشسته ام
یا همسانِ کبوتری بیگانه بر این بام ها ...
سپاس بر آنان که بر من رحمت آوردند،
سپاس بر شعر که دستگیرم شد
و به باران، که تسکینم داد.
سوگوارِ دردِ انسان و سوگوارِ دردِ خویش
از شکافِ چشمانی بی باور
به این گستره ی ملوّن می نگرم
به جهش فواره بر آیینه ی برکه
به رقص لاژورد در پرده ی ابر
به بازی لاقید پرنده ی گمنام.
در عاطفه ی خویش نقب می زنم
و باپویه ی پندار در پَرسه ام
و
گویی زمان و من
مانندِ ستارگانِ ناهمگرا از هم دور می شویم.
ای مسافر
قصه بس کن
کرانِ بیابان شیری رنگ شد:
بانگِ شیپورِ سپیده دم را نمی شنوی؟
کوله بارت را بردار و به راه خویش برو!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر