لئو لیونی
(۱۹۱۰ ـ ۱۹۹۹)
نویسنده کودکان، گرافیست، نقاش و فیلسوف
برگردان
میم حجری
به یاد دوستم و برادر مادرم، رضا
و
به یاد آخرین سخنانش:
«اگر هم چنین نمی کردیم، حیوان می ماندیم!»
· شپش اول گفت:
· «مدتها ست، که ما هر دو، همین جائیم.
· مدتهای مدیدی است.
· تو ببینم، دلت اصلا نمی خواهد بدانی، دنیای بزرگ چگونه است؟
· یک کمی فکر کن!
· ما تا حالا هیچ وقت توی گوش نرفته ایم.
· من دیگر حوصله ام سر رفته و هم الان می خواهم بروم توی گوش.»
· شپش دوم گفت:
· «اینجا خیلی گرم و نرم است.
· من اینجا راضی ام.
· چرا همه اش باید از اینجا به آنجا برویم؟
· من دلم می خواهد که همین جا بمانم.»
· ولی نتوانست، طاقت بیاورد و به دنبال شپش اول وارد گوش سگ شد.
· شپش دوم گفت:
· «نگفتم؟
· گوش چرب و لغزان است و مثل دم لرزان.
· تا حالا نمی دانستم که سگ ها گوش های شان را هم تکان می دهند.»
· شپش اول گفت:
· «تو هنوز خیلی چیزها را نمی دانی و بسیاری از زیبائی های دنیا را هنوز ندیده ای.
· پوست گوش نرم نرم است.
· علاوه بر آن، اینجا یک تونل هم هست.
· یک تونل گرد و اسرار آمیز!»
· شپش دوم گفت:
· «نمی بینمت.
· کجائی؟
· کجا رفتی؟»
· شپش اول گفت:
· «من اینجا هستم.
· نگاه کن، اینجا.
· روی این مرغ زیبا.
· تو هم بیا بالا!
· بیا بالا و تماشا کن!
· چه پرهائی!
· چه پرهائی!
· مثل درخت خرما ست.
· ببینم، تو هنوز از سگت سیر نشده ای؟»
· شپش دوم گفت:
· «آخ! تو همه اش پی ماجرا می گردی و آرام و قرار سرت نمی شود.
· من از تو سر در نمی آورم.
· هنوز در لابلای پرهای نرم خستگی در نکرده ایم، که دو باره راه می افتی، پی ماجرای تازه ای.»
· شپش اول گفت:
· «ببین! من دلم می خواهد بدانم زندگی روی خوک خاردار چگونه است؟»
· شپش دوم گفت:
· «آخ!
· اینجا همه چیز سفت است و سرد.
· خارهایش مثل جنگل اند.
· مثل جنگل در فصل یخبندان.
· با درختان لخت و بی برگ.
· بیا برگردیم روی سگ مان!»
· شپش اول گفت:
· «تو هم با این سگت.
· باید سفر کرد.
· باید راه افتاد، رفت و چیزهای تازه ای را دید.
· اینطوری خوشتر می گذرد.
· نگاه کن!
· آنجا، توی آن سوراخ یک موش کور زیرزمینی هست.»
· و اندکی بعد هر دو سوار بر موش کور زیرزمینی بودند.
· شپش اول گفت:
· «حالا دیگر نمی توانی غر بزنی که پوست موش کور گرم نیست و زیر پشم گرم و نرمش نمی توان خوابید و غلت زد.
· چقدر زیبا ست، سفر زیرزمینی!
· چقدر زیبا ست!»
· شپش دوم گفت:
· «من از تاریکی ترسم می گیرد.
· تو این را از قبل هم می دانستی.
· کجا رفتی دوباره؟
· اوه! کمک، کمک!
· من نمی توانم ببینم!»
· شپش اول گفت:
· «من روی لاک پشتم.
· بجن.
· تند باش!
· تند باش!
· بپر بالا!
· می خواهد راه بیفتد.
· می خواهد برود یک جائی.»
· شپش دوم هم با بی میلی پرید بالا.
· شپش اول گفت:
· «نگاه کن!
· ما را کجا آورد!
· آورد پیش یک مرغابی.
· حالا دیگر می توانیم روی آب هم سفر کنیم.
· سفر دریائی!
· شاید مرغابی ما را ببرد آفریقا.
· شاید هم ببرد آسترالیا!»
· شپش دوم گفت:
· «من دیگر راستش حوصله جر و بحث با تو ندارم و این بار آخر است که همراهت می آیم.
· بعد از این فقط و فقط روی خودت حساب کن!»
· شپش اول گفت:
· «هوم! چه هوائی!
· هیچ وقت تصور نمی کردم، که روزی بتوانم توی گهواره نرمی روی دریا سفر کنم.»
· شپش دوم گفت:
· «انگار دارد حالم بهم می خورد.
· می خواهم انگار بالا بیاورم.»
· شپش اول گفت:
· «نترس!
· تو دیگر لازم نیست که از دریا گرفتگی حالت بهم بخورد.
· دریا دیگر تمام شد.
· رسیدیم به ساحل.
· نگاه کن، هواپیما منتظرمان است.»
· شپش دوم گفت:
· «چی؟
· نه، من دیگر با تو نمی آیم.
· من به اصرار تو، روی حیوانات عجیب و غریب سفر کردم.
· گاهی زیر زمین و گاهی روی دریا.
· تا همین جا بسم است.
· از این بیشتر دیگر نمی توانم.»
· شپش اول گفت:
· «اگر این را از دست بدهی، پشیمان خواهی شد.
· این زیباترین سفر ما خواهد بود.»
· شپش دوم گفت:
· «باشد.
· بگذار پشیمان بشوم.
· می خواهم قبل از هر چیز دنبال سگم بگردم.»
· شپش اول گفت:
· «این دیگر بی نظیر است!
· از این بالا همه چیز کوچک به نظر می رسدو
· کوچک کوچک، مثل من و تو.
· انگار گاوها بزرگتر از زنبورها نیستند!
· و جنگلها مثل رمه های گوسفند اند، در چراگاه!
· من یک روز برمی گردم و برایت از چیزهائی که دیده ام، حکایت می کنم.
· نمی دانم که کلمه ها قادرند اینهمه زیبائی را وصف کنند یا نه!»
· شپش دوم گفت:
· «آه!
· چه بوی خوش آشنائی!
· بوی سگم.
· سگ نازنینم!
· مدتها ست که او را ندیده ام و حالا با سگم، با خانه ام فقط چند قدم فاصله دارم.»
· شپش دوم پس از چندی خود را به سگش رساند و با خود گفت:
· «بالاخره رسیدم.
· لم دادن در خز گرم و نرم سگ چه کیفی دارد!
· اگرچه تنهایم، ولی در عوض روزی چیزهای زیادی راجع به دنیا خواهم دانست.
· چیزهائی خودم دیده ام و وقتی او دوباره بیاید، برایم از چیزهای زیاد دیگری حکایت خواهد کرد.
· و شاید من هم روزی دوباره سفر کردم.
· کس چه می داند!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر