لئو لیونی
برگردان
میم حجری
· یکی بود، یکی نبود.
· در گوشه ای از جنگل های آرام ویلس هایر، یک دسته موش صحرائی در صلح و صفا زندگی می کردند.
· حبوبات شیرین، ریشه های آبدار سبزیجات و جوانه های تازه گیاهان غذای شان را تشکیل می داد.
· هوا در زمستان و تابستان ملایم و مطبوع بود.
· همیشه نسیم خنکی می وزید و گیاهان را به رقص وامی داشت.
· هنوز مارها و روباه ها پای شان به آنجا نرسیده بود و دوستان کوچولوی ما در کنار یکدیگر خوش و خرم زندگی می کردند.
· تا اینکه ....
· صبح یکی از روزهای بهاری، یک موش شهری گذارش به آنجا افتاد.
· موش های صحرائی دورش را گرفتند و گفتند:
· «از شهر برای مان بگو!»
· موش شهری گفت:
· «در شهر بیشتر چیزها ترسناک و مرگبار اند.
· ولی استثناء هم وجود دارد.»
· پرسیدند:
· «مثلا چه چیزی استثنائی است؟»
· گفت:
· «مثلا کارناوال!
· کارناوال یک چیز استثنائی است.
· در کارناوال همه چیز غیر عادی است!»
· موش شهری که لحن مرموزی داشت، ادامه داد:
· «کارناوال یک واژه لاتینی است.
· کارناوال یعنی اینکه همه جا موزیک بزنند و مردم بریزند، توی خیابان ها و به رقص و پایکوبی بپردازند.»
· بعد، موش شهری از راه پیمائی ها گفت.
· از مارهای بادی گفت.
· از شیپورها گفت.
· از شیپورهائی که می توان از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
· و از مراسمی گفت، که مردم با لباس ها و قیافه های خنده داری ظاهر می شوند.
· موش های صحرائی هیجان زده گفتند:
· «بیایید ما هم یک کارناوال راه بیندازیم!»
· و غروب همان روز همگی کنار تخته سنگ بزرگی جمع شدند.
· فکرشان این بود که کارناوال شان را هرچه باشکوهتر برگزار کنند.
· «درخت ها را زینت می بندیم.
· راه پیمائی می کنیم.
· می رقصیم و نیمه های شب ماسک های مان را بر سر می کشیم»، با خود گفتند.
· بعد به تهیه چیزهائی که برای کارناوال لازم بود، پرداختند.
· برگ ها را به شکل نوارهای باریکی بریدند، درخت ها و بوته ها را زینت بستند، ساقه گندم و غیره چیدند و ماسک هائی به شکل حیوانات درنده درست کردند که دندان های شان برق می زد و چشمان شان از حدقه بیرون زده بود.
· اوایل شب به میدان جشن رفتند.
· بیشترشان کلاه گیس و یا کلاه معمولی بر سر داشتند.
· یکی از آنها دمش را سبز رنگ کرده بود.
· و می گفت:
· «من موش گنده ترسناک دم سبزم!»
· جشن شروع شد.
· و آنها زدند، رقصیدند، آواز خواندند، خوش گذراندند و وقتی ماه در بالاترین نقطه آسمان ایستاد، در میان بوته های تیره انبوه قائم شدند، ماسک های شان را بر سر کشیدند و از پشت تنه درخت ها و تخته سنگ ها صداهای وحشتناک از خود در آوردند و با دندان های براق ماسک های شان همدیگر را ترساندند.
· و چنین بود که همه چیز از یادشان رفت.
· از یادشان رفت، که روزی موش های مهربان و صلح جوئی بوده اند.
· از یادشان رفت، که می خواستند جشن بگیرند، آواز بخوانند، برقصند و خوش باشند.
· هر کدام از موش ها فقط و فقط در این فکر بود، که هرچه وحشی تر و وحشتناکتر به نظر رسد.
· موش دم سبز بالای درختی نشسته بود، جیغ می کشید و صدای کروج کروج از خود در می آورد.
· وحشت همه جا را حکمفرما بود و همه از همدیگر ترس داشتند.
· خطه خرم موش ها به دوزخی بدل شده بود.
· همه نسبت به هم کینه می ورزیدند و همه همدیگر را دشمن می داشتند.
· تا اینکه....
· یک روز صبح، چشم شان به موش وحشتناکی افتاد که به بزرگی یک فیل بود.
· بزرگترین موش روی زمین، انگار!
· اولش فکر کردند که او ماسک موش گنده بر سر کشیده است ولی بعدا فهمیدند که او اصلا ماسک ندارد.
· در نتیجه وحشت شان چند برابر شد و پا به فرار گذاشتند.
· موش گنده به دنبال شان دوید و چون برعکس موش های دیگر، ماسک بر سر نداشت، به آسانی از آنها جلو تر زد و پرسید:
· «چه تان است؟
· از چی می ترسید؟
· مگر قیافه موش یادتان رفته؟»
· نفس نفس زنان گفتند:
· «نه!
· ولی تو که موش نیستی!
· تو به بزرگی فیلی !»
· موش گنده خنده اش گرفت:
· «چه حرف احمقانه ای!
· اگر این ماسک های لعنتی را بردارید، می بینید که خودتان فرقی با من ندارید!»
· ترسان و لرزان ماسک های شان را برداشتند و دیدند که او راست می گوید.
· نفسی از سر آسودگی کشیدند و دو باره به یاد روزهای قبل از کارناوال افتادند.
· روزهائی که از همدیگر ترس نداشتند.
· از همدیگر بدشان نمی آمد و دنبال شادی بودند.
· و غروب همان روز آتش بزرگی روشن کردند و همه ماسک ها را به آتش کشیدند.
· وقتی ماسک ها می سوختند و شراره های رنگین به آسمان می رفت، همه با هم یکصدا گفتند:
· «یک همچو آتشی از هر کارناوالی با شکوهتر است!»
· وقتی آتش خاموش شد، صلح و دوستی به خانواده موش ها برگشت.
· روزها گذشت.
· دیگر کسی آن روزها را به خاطر خطور نداد.
· فقط موش دم سبز بود که وضعش با بقیه موش ها فرق داشت.
· او دم سبزش را در آب باران شست، ولی رنگش نرفت.
· در آب چشمه شست، خراشید، با دندان جوید، ولی فایده نداشت.
· دم او همچنان سبز ماند.
· سبز سبز!
· وقتی از او می پرسیدند:
· «چرا رنگ دمت سبز است؟»
· شانه بالا می انداخت و خیلی ساده جواب می داد:
· «هیچ!
· در کارناوال، شده بودم موش دم سبز!»
· و وقتی می پرسیدند:
· «کارناوال یعنی چی؟»
· خیلی عادی می گفت:
· «کارناوال یک واژه لاتینی است!»
· و بعد از راه پیمائی ها می گفت، از مارهای بادی می گفت و از شیپورها می گفت که می توان، از آنها صداهای گوشخراش در آورد.
· ولی هیچگاه از ماسک ها نام نمی برد.
· راجع به ماسک ها لام تا کام سکوت می کرد.
· ماسکها در دور دورهای ذهنش، نیمه فراموش، مثل یک کابوس قرار داشتند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر