لئو لیونی
(۱۹۱۰ ـ ۱۹۹۹)
برگردان
میم حجری
· «موش!
· موش!
· نگذار در برود!
· بزنش!
· بگیرش!»
· همیشه خدا همین بود.
· وقتی او را می دیدند، داد و بیداد راه می انداختند و به قصد کشتنش فنجان ها، نعلبکی ها و قاشق ها را به سویش پرت می کردند.
· و اسکندر با پاهای کوچکش در می رفت و خود را به لانه محقرش می رساند.
· اسکندر اغلب از سر گرسنگی بیرون می آمد، تا ذره ای نان، برای خوردن بیابد.
· ولی آدم ها وقتی او را می دیدند، جیغ و داد راه می انداختند و با جارو به جانش می افتادند.
· یکی از روزها، وقتی کسی در خانه نبود، اسکندر از لانه اش بیرون آمد.
· از اتاق آنا صدا می آمد.
· اسکندر پاورچین پاورچین جلو رفت و از درز در به داخل اتاق نگاه کرد.
· «چی دید؟»
· موشی دیگر آنجا بود، موشی عجیب و غریب!
· موشی که اصلا شباهتی به موش نداشت.
· اسکندر دو تا پا داشت، ولی موش عجیب و غریب دو تا چرخ کوچک داشت.
· در پشتش هم یک کلید بود.
· اسکندر جلوتر رفت و پرسید:
· « تو کی هستی؟»
· «اسم من ویلی است.
· من یک موش کوکی ام.
· من اسباب بازی بسیار محبوب آنا هستم.
· بچه ها مرا کوک می کنند، بعد می گذارندم زمین و من راه می روم، می توانم دور هم بزنم!
· بچه ها خیلی دوستم دارند.
· مرا اغلب بغل می کنند، می بوسند و شب ها کنار عروسک ها و خرس های اسباب بازی، روی ناز بالشی می خوابانندم، روی نازبالشی نرم و سپید»،
· موش کوکی گفت.
· اسکندر پس از کشیدن آهی گفت:
· « مرا بچه ها اصلا دوست ندارند!»
· اسکندر که از آشنائی با ویلی خوشحال بود، گفت:
· «پس، بیا برویم آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا کنیم.
· من گرسنه ام.»
· ویلی خندید:
· «من که نمی توانم با تو بیایم.
· من فقط پس از آنکه کوکم کنند، می توانم راه بروم.
· اما عیب ندارد، عوضش بچه ها دوستم دارند.»
· اسکندر هم احساس کرد، که از ویلی خوشش می آید.
· اسکندر در روزهای بعد، هر وقت فرصت می کرد، به دیدن او می رفت و برای او از جنگ و گریز خود با جاروها، فنجان ها، نعلبکی ها و تله موش ها حکایت می کرد.
· آندو گرم گفتگو می شدند و به اشان خوش می گذشت.
· اما وقتی اسکندر در لانه اش تنها می ماند، به زندگی ویلی حسرت می خورد و با خود می گفت:
· «کاش من هم مثل ویلی یک موش کوکی بودم و بچه ها دوستم می داشتند!»
· یکی از روزها ویلی قصه بسیار جالبی برای او نقل کرد و با صدای اسرارآمیزی گفت:
· «شنیده ام که در باغ، در انتهای جاده شنی، پشت درخت شاتوت، مارمولکی زندگی می کند.
· مارمولک جادوگری.
· او می تواند حیوانی را به حیوان دیگر تبدیل کند!»
· اسکندر پرسید:
· «فکر می کنی که او بتواند، مرا به یک موش کوکی تبدیل کند؟
· به یک موش کوکی کوچولو مثل تو؟»
· غروب همان روز اسکندر به باغ رفت، تا آخر جاده شنی دوید، پای درخت شاتوت ایستاد و مارمولک را آهسته صدا زد.
· ناگهان مارمولک گنده ای جلوی او ظاهر شد.
· مارمولک رنگارنگی!
· رنگارنگ مثل گلها!
· رنگارنگ مثل پروانه ها!
· اسکندر با صدای لرزانی پرسید:
· «مارمولک!
· می توانی مرا به یک موش کوکی تبدیل کنی؟»
· مارمولک گفت:
· « آره که می توانم!
· یک شب که ماه بدر، گرد و روشن، در وسط آسمان ایستاده باشد، با یک تکه سنگ ارغوانی همین جا بیا!»
· اسکندر برگشت و در جستجوی تکه سنگ ارغوانی همه جا را گشت.
· سرتاسر باغ را زیر پا گذاشت.
· ولی زحمتش بیهوده بود.
· سنگ زرد بود.
· سنگ آبی بود.
· سنگ سبز بود/
· ولی سنگ ارغوانی نبود.
· حتی یک شن ارغوانی هم نبود!
· و آخر سر خسته و ملول به لانه محقرش برگشت.
· روزی، وقتی وارد پستو می شد، چشمش به یک کارتن افتاد.
· کارتن پر بود، از اسباب بازی های کهنه.
· اسکندر در میان عروسک های شکسته و دیگر اسباب بازی های کهنه چشمش به ویلی افتاد.
· با تعجب پرسید:
· « ویلی چی شده؟»
· و ویلی ماجرای غم انگیزی را برای او نقل کرد:
· « هیچی!
· آنا جشن تولد داشت.
· هرکس هدیه ای برایش آورد و آنا ....»
· ویلی بغض گلویش را گرفت و زد زیر گریه!
· «و آنا اسباب بازی های کهنه اش را ریخت توی این کارتن، تا بعدا دور بیندازند!»
· اسکندر داشت گریه اش می گرفت.
· با خود گفت:
· «بیچاره ویلی!
· بیچاره ویلی!»
· اما ناگهان چشمش به چیزی افتاد.
· به چی؟
· به یک تکه سنگ ارغوانی!
· آره یک تکه سنگ ارغوانی جلوی او بود!
· اسکندر تکه سنگ ارغوانی را برداشت و ذوق زده، خود را به باغ رساند.
· ماه بدر، گرد و فروزان، در وسط آسمان ایستاده بود.
· اسکندر نفس نفس زنان، خود را به پای درخت شاتوت رساند ـ تمام راه را دویده بود ـ و مارمولک را صدا زد.
· برگ ها ـ خش خش کنان ـ صدای او را بازتاب دادند:
· مارمولک!
· مارمولک!
· و ناگهان مارمولک جلوی او ظاهر شد و گفت:
· «خوب!
· ماه بدر، گرد و فروزان در وسط آسمان ایستاده است و تو با تکه سنگ ارغوانی پیش من آمده ای.
· دلت می خواهد به چی تبدیل شوی؟»
· «دلم می خواهد به یک ...»
· اسکندر سکوت کرد و پس از لحظه ای کوتاه گفت:
· «مارمولک!
· می توانی ویلی را به یک موش راست راستکی تبدیل کنی؟
· به یک موش واقعی مثل خود من؟»
· مارمولک چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد.
· نور خیره کننده ای تابید و بعد، سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت!
· تکه سنگ ارغوانی غیبش زده بود.
· اسکندر برگشت و به سرعت به سوی خانه دوید.
· کارتن همانجا بود ولی خالی خالی بود!
· اسکندر با خود گفت:
· «آه!
· دیر کردم.
· دیر کردم!»
· و بی حال و حوصله به طرف لانه محقر خود ـ زیر راه پله ـ روانه شد.
· از لانه اش صدائی شنیده می شد.
· اسکندر یواشکی به سوراخ لانه اش نزدیک شد و نگاه کرد.
· موشی آنجا بود!
· «تو کی هستی؟»
· اسکندر با اندکی ترس پرسید.
· موش جواب داد:
· «من، ویلی ام، اسکندر!»
· اسکندر با خوشحالی بالا پرید:
· «ویلی!
· ویلی!
· مارمولک تو را به یک موش راست راستکی تبدیل کرده است!»
· و ویلی را بغل کرد.
· و بعد دست در دست هم رفتند توی باغ و در جاده شنی، تا سپیده سحر رقصیدند و خوش گذراندند!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر