لئو لیونی
برگردان
میم حجری
· پرنده کوچکی بود، به نام تیکو.
· تیکو از سال ها پیش همنشین و همدم من بود.
· او اغلب بر شانه ام می نشست و برایم قصه می گفت.
· قصه از گل ها، قصه از سرخس ها، قصه از درختان تنومند بالا بلند.
· و یک روز قصه خودش را برایم نقل کرد:
· «نمی دانم، چرا وقتی کوچک بودم، بال نداشتم.
· مثل پرنده های دیگر آواز می خواندم، اینور و آنور جست می زدم، اما نمی توانستم پرواز کنم.
· در عوض دوستان مهربانی داشتم.
· آنها در تمام روز از درختی به درختی می پریدند و هنگام غروب برایم از بلندترین شاخه ها شیرین ترین میوه ها را می آوردند.
· اغلب از خود می پرسیدم:
· «چرا من نمی توانم، مثل پرنده های دیگر پرواز کنم؟
· چرا نمی توانم در آسمان پهناور اوج بگیرم و از روی روستاها و شاخه های بلند درختان گذر کنم؟»
· آرزو داشتم، که یک روز یک جفت بال طلائی داشته باشم، یک جفت بال طلائی محکم و نیرومند.
· بال هائی آنچنان محکم، که بتوانم به کمک آنها تا قله های برفپوش سربلند پرواز کنم.
· یکی از شب ها، یکی از شب های تابستان، وقتی خواب بودم، صدائی شنیدم.
· از خواب پریدم.
· صدا از فاصله ای نزدیک می آمد.
· به پشت سرم که نگاه کردم، مرغ زیبائی را دیدم.
· مرغ زیبائی، که در سیاهی شب، مثل مرواریدی می درخشید.
· گفت:
· «من مرغ آرزو هستم.
· هر آرزوئی که داشته باشی، می توانم بر آورده کنم.»
· و من از ته دل آرزوی یک جفت بال طلائی کردم.
· ناگهان نوری تابید و من بر پشتم یک جفت بال دیدم، یک جفت بال طلائی!
· بال های طلائی ام، در زیر نور ماه درخششی شگرف داشتند.
· ولی از مرغ آرزو دیگر اثری نبود.
· سپیده که زد، بال هایم را آهسته تکان دادم و یکهو به پرواز در آمدم.
· اوج گرفتم تا بالاتر از بلندترین شاخه ها.
· باغچه های گل در زمین به تمبر پستی شباهت داشتند، تمبرهای پستی رنگ به رنگ، که در کنار هم چیده شده باشند!
· و رودی که از سینه سبز چمنزار می گذشت، به نواری نقره گون ماننده بود.
· از فرط خوشحالی تمام روز پرواز کردم.
· وقتی به دیدن دوستانم رفتم، چهره درهم کشیدند و اخم آلود گفتند:
· «تو با این بال های طلائی به ما فخر می فروشی!
· تو می خواهی غیر از ما باشی!»
· همین را گفتند و از من دور شدند.
· راستی آنها چرا از من دور شدند؟
· چرا از دست من عصبانی بودند؟
· مگر متفاوت بودن چه عیبی دارد؟
· من اکنون، می توانستم مثل عقاب اوج بگیرم.
· من اکنون، زیباترین بال های جهان را در اختیار داشتم، ولی دوستی نداشتم و تنها بودم، تنها و بیکس!
· یکی از روزها سبدبافی را دیدم.
· نزدیک کلبه، میان سبدها نشسته بود و چشمانش از اشک لبریز بود.
· پریدم و روی شاخه ای نشستم، تا با او صحبت کنم.
· پرسیدم:
· «چرا غمگینی؟»
· گفت:
· «آه!
· پرنده کوچولو!
· بچه ام ناخوش است و من پول ندارم، تا دارو بخرم، که بخورد و حالش خوب شود.»
· نشستم و اندیشیدم، تا راه حلی برای مشکل او پیدا کنم.
· یکهو فکری به ذهنم رسید.
· من می توانستم یکی از پرهای طلائی ام را به او بدهم، تا بفروشد و دارو بخرد.
· سبدباف فقیر با قدردانی گفت:
· «ممنون پرنده کوچک.
· تو بچه مرا از مرگ نجات دادی!
· اما نگاه کن، بال تو!»
· به بالم نگاه کردم، به جای پر طلائی کنده شده، یک پر واقعی روییده بود، یک پر سیاه و نرم، انگار از جنس حریر.
· از این به بعد پرهای طلائی ام را یکی پس از دیگری به نیازمندان بخشیدم و به جای آنها پرهای سیاه در آمد.
· از فروش پرهایم هدیه های زیادی به مردم دادم:
· سه عروسک برای خیمه شب باز .....
· یک چرخ پشم ریسی برای پیرزن پشم ریس، تا پشم بریسد و برای خودش شال ببافد ....
· یک قطبنما برای ماهیگیری که در دریا راهش را گم کرده بود....
· و وقتی آخرین پر طلائی ام را به عروسی زیبا هدیه کردم، هر دو بالم یکریز سیاه شدند، سیاه سیاه، مثل مرکب چینی.
· آنگاه به سوی درخت تنومند بلند پر کشیدم.
· می دانستم که دوستانم شب ها روی آن می خوابند.
· نمی دانستم به سلامم جواب خواهند داد و یا نه.
· مرا که دیدند از شادی شروع به جیک جیک کردند و گفتند:
· «چه خوب!
· حالا شدی، مثل ما!»
· بعد همدیگر را بغل کردیم.
· اما من شب تا سحر بیدار ماندم.
· همه اش در فکر پسر سبدباف فقیر، پیر زن پشم ریس، خیمه شب باز و همه کسانی بودم، که کمک شان کرده بودم.
· حالا اگر چه بال هایم سیاه اند، ولی با این حال، با دوستانم هنوز هم فرق دارم.
· ماها همه با هم فرق داریم.
· هر کس خیالات خود را دارد.
· هر کس رؤیاها و آرزوهای طلائی خود را دارد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر