جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
فصل دوم
دیداری در بهار
· سرمای زمستان به این سادگی ها از تن کنراد به در نمی رود.
· سرمای زمستان در اندام کنراد دیر می پاید و کنراد هر چه پیرتر می شود، سرمای زمستان هم به همان میزان، جانسختی از خود نشان می دهد.
· شاید یادآوری سرما ست که دست از سر کنراد بر نمی دارد.
· در سراسر بهار، وقتی که هوا آفتابی است، کنراد هنگام ظهر روی چمن دراز می کشد.
· خود را زیر نور آفتاب پهن می کند، دست ها و پاهایش را حتی الامکان باز می کند، تا گرمای هرچه بیشتری جذب کند.
· هرازگاهی سرفه ای می کند و احساس خوشی به او دست می دهد.
· او اما همیشه زیر آفتاب نمی خوابد.
· دلش هم نمی خواهد که بخوابد.
· او تقریبا چرت می زند.
· او در سمفونی حشرات چرت می زند و چا بسه حس می کند که خود نیز یکی از حشرات الارض است.
· علف و در زیر علف، زمین خنک و تازه است و بوی مطبوعی دارد.
· کنراد گاهی به آسمان آبی می نگرد و ابرها را از نظر می گذراند که به شکل حیوانات هستند.
· اما آدم دچار حیرت می شود.
· برای اینکه آنجا نقطه ای نیست که بتوان بدان چنگ زد و تکیه گاهی یافت.
· کنراد علوفه بر روی چشمانش می نهد.
· آیا این او ست که خرناس می کشد؟
· اما او که بیدار است.
· صبح کنراد دو برگ شبدر چهاربرگ پیدا کرده بود، که خوشبختی می آورند.
· کنراد آندو را به این و آن هدیه داده بود.
· همه مردم اگر از او فرار نکنند، مشتری این جور چیزها هستند.
· مردم چگونه می توانند از او فرار کنند؟
· کنراد اکنون خواب می بیند.
· او خواب می بیند که کلاهش به روی صورتش لغزیده.
· چنین چیزی محال است!
· کنراد دستش را بلند می کند.
· دستش سنگین به نظر می رسد.
· او کلاهش را به جای خودش هل می دهد.
· کلاه آسمان است.
· کلاه آبی آسمان بر روی چهره کنراد است.
· هی!
· او دوباره می خواهد دور شود.
· این رؤیا نیست.
· کلاه واقعا حرکت می کند.
· کنراد می خواهد که آن را بگیرد، کلاه اما دست نایافتنی است!
· کلاه رفته است.
· کنراد با کلاهش هرگز چنین ماجرائی نداشته است.
· بعد کله سگی را در میان علف ها رو به آسمان می بیند.
· کله سیاهی است و کلاه او را از سر برداشته است.
· سگ سیاه نگاهش می کند، با دهانی نیمه باز.
· زبانش را بیرون کرده است و انگار می خندد.
· «تو»، کنراد می گوید.
· سگ به رقص دیوانه واری دست می زند، شاد و خوشحال است.
· برای اینکه کنراد را زیر کلاه پیدا کرده است.
· کنراد هم البته صد البته خوشحال است.
سؤال دوم
عکس کنراد خفته را در ذهن خود مجسم کنید.
اگر شما او را ـ بدون آنکه کنراد را بشناسید ـ همانجا خفته ببینید، در باره او چه فکری خواهید کرد؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر