۱۴۰۰ فروردین ۱۱, چهارشنبه

من نمی گویم که شما باید مثل من زندگی کنید! (۲)


جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

متن ساده شده توسط

ریتا کویتک

برگردان

میم حجری

 

فصل دوم

دیداری در بهار 

 

·    سرمای زمستان به این سادگی ها از تن کنراد به در نمی رود.

 

·    سرمای زمستان در اندام کنراد دیر می پاید و کنراد هر چه پیرتر می شود، سرمای زمستان هم به همان میزان، جانسختی از خود نشان می دهد.

 

·    شاید یادآوری سرما ست که دست از سر کنراد بر نمی دارد.

 

·    در سراسر بهار، وقتی که هوا آفتابی است، کنراد هنگام ظهر روی چمن دراز می کشد.

 

·    خود را زیر نور آفتاب پهن می کند، دست ها و پاهایش را حتی الامکان باز می کند، تا گرمای هرچه بیشتری جذب کند.

 

·    هرازگاهی سرفه ای می کند و احساس خوشی به او دست می دهد.

 

·    او اما همیشه زیر آفتاب نمی خوابد.

 

·    دلش هم نمی خواهد که بخوابد.

 

·    او تقریبا چرت می زند.

 

·    او در سمفونی حشرات چرت می زند و چا بسه حس می کند که خود نیز یکی از حشرات الارض است.

 

·    علف و در زیر علف، زمین خنک و تازه است و بوی مطبوعی دارد.

 

·    کنراد گاهی به آسمان آبی می نگرد و ابرها را از نظر می گذراند که به شکل حیوانات هستند.

 

·    اما آدم دچار حیرت می شود.

 

·    برای اینکه آنجا نقطه ای نیست که بتوان بدان چنگ زد و تکیه گاهی یافت.

 

·    کنراد علوفه بر روی چشمانش می نهد.

 

·    آیا این او ست که خرناس می کشد؟

 

·    اما او که بیدار است.

 

·    صبح کنراد دو برگ شبدر چهاربرگ پیدا کرده بود، که خوشبختی می آورند.

 

·    کنراد آندو را به این و آن هدیه داده بود.

 

·    همه مردم اگر از او فرار نکنند، مشتری این جور چیزها هستند.

 

·    مردم چگونه می توانند از او فرار کنند؟

 

·    کنراد اکنون خواب می بیند.

 

·    او خواب می بیند که کلاهش به روی صورتش لغزیده.

 

·    چنین چیزی محال است!

 

·    کنراد دستش را بلند می کند.

 

·    دستش سنگین به نظر می رسد.

 

·    او کلاهش را به جای خودش هل می دهد.

 

·    کلاه آسمان است.

 

·    کلاه آبی آسمان بر روی چهره کنراد است.

 

·    هی!

 

·    او دوباره می خواهد دور شود.

 

·    این رؤیا نیست.

 

·    کلاه واقعا حرکت می کند.

 

·    کنراد می خواهد که آن را بگیرد، کلاه اما دست نایافتنی است!

 

·    کلاه رفته است.

 

·    کنراد با کلاهش هرگز چنین ماجرائی نداشته است.

 

·    بعد کله سگی را در میان علف ها رو به آسمان می بیند.

 

·    کله سیاهی است و کلاه او را از سر برداشته است.

 

·    سگ سیاه نگاهش می کند، با دهانی نیمه باز.

 

·    زبانش را بیرون کرده است و انگار می خندد.

 

·    «تو»، کنراد می گوید.

 

·    سگ به رقص دیوانه واری دست می زند، شاد و خوشحال است.

 

·    برای اینکه کنراد را زیر کلاه پیدا کرده است.

 

·    کنراد هم البته صد البته خوشحال است.

 

سؤال دوم

عکس کنراد خفته را در ذهن خود مجسم کنید.

اگر شما او را ـ  بدون آنکه کنراد را بشناسید ـ  همانجا خفته ببینید، در باره او چه فکری خواهید کرد؟  

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر