۱۳۹۹ بهمن ۱۶, پنجشنبه

درنگی در شعری از سایه تحت عنوان «درد گنگ» (۱)


نمی دانم چه می خواهم بگویم

هوشنگ ابتهاج

درنگی

از

 یدالله سلطان پور

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است

 

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

 

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

 


گهی در خاطرم می جوشد این وهم


ز رنگ آمیزی غم های انبوه

 


که در رگهام جای خون روان است


سیه داروی زهرآگین اندوه

 


فغانی گرم و خون آلود و پردرد


فرو می پیچیدم در سینه تنگ

 


چو فریاد یکی دیوانه گنگ


که می کوبد سر شوریده بر سنگ


 

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل


نهان در سینه می جوشد شب و روز


 

چنان مار گرفتاری که ریزد


شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

 


پریشان سایه ای آشفته آهنگ


ز مغزم می تراود گیج و گمراه


 

چو روح خوابگردی مات و مدهوش


که بی سامان به ره افتد شبانگاه

 


درون سینه ام دردی ست خونبار


که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌آشفته، دردی گریه آلود


نمی دانم چه می خواهم بگویم 

 

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر