۱۳۹۹ بهمن ۱۷, جمعه

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۳۳۸)

 Bild

میم حجری



۳۹۶۰

سنگ سخنگو

درون این خانه زنی هست که تاوان نگون بختی یک جغرافیا را می‌دهد و هر شب برای مترسکی که قلبی پوشالی دارد کتاب می‌خواند. او سال‌هاست رویا می‌نوشد، خیال می‌بافد‌‌ و با طلوع هر آفتاب خندیدن را فراموش می‌کند ولی هنوز باور ندارد که نجات دهنده در گور خفته است.
 

سگ سخن جو


جالب است:
درون این خانه
و
نه
در این خانه
فرقشان چیست؟
تا ببینیم که حدس ما درست است و یا نه؟
منظور از نگونبختی جغرافیا چیست؟
این زن متعلق به کدامین طبقه اجتماعی است
که
منجی اش در گور خفته است و نه در گهواره؟
و
با طلوع آفتاب
خنده را از یاد می برد؟


۳۹۶۱

سنگ سخنگو

اطرافیانم: دیر جواب میدن، سراغم رو نمیگیرن یا یادآوری نمیکنن مزاحمشون نیستم. مغزم: خب دیگه اونا ازت متنفرن، باید ازشون فاصله بگیری قبل اینکه ترکت کنن.

سگ سخن جو


جملات اول از زبان خودتان اند و یا اطرافیانتان؟
به مغزتان بگویید:
کسی دیگر در جنقوری و جهان
توان تنفر از همنوع ندارد.
چون
کسی توان عشق به همنوع و خویشتن خویش ندارد.
تنفر از خویشتن و حتی خودآزاری و خودستیزی
یکه تاز میادین جنقوری و جهان است

۳۹۶۲

سنگ سخنگو

یه بار نشد موقع دیدن سریال بابام نگه مگه به شما چی میرسه انگار خودشون وقتی میشینن فوتبال میبینن بهشون حقوق با مزایا میدن

سگ سخن جو


دلیل گرایش به فوتبال و تنیس و بسکتبال و غیره
محتوا و معنای واهی بخشیدن به زندگی بی محتوا و بی معنا ست.
اعضای بی سنگر جوامع طبقاتی
در ورزش و مد و فیلم و غیره
سنگر کاذبی کشف میکنند
با تیم محبوب خود بر ضد تیم منفور
می ستیزند
می افتند
و
برمی خیزند
و
احساس زنده بودن میکنند.
مبارزه طبقاتی را فراموش میکنند

۳۹۶۳

سنگ سخنگو

عامل زشتیمون دماغمونه

سگ سخن جو


علت زشتی تان و نه عامل زشتی تان.
عیرانی ها غیر از عقل اندیشنده
کم و کسری ندارند.
در غیر این صورت می دانستند که فرم و ساختار اعضای اندام
به طور طبیعی و قانونمند تشکیل می یابد.
محمود دولت آبادی در کلیدر
همین مسئله را هم تماتیزه کرده (مطرح کرده، موضوعیت بخشیده) و هم توضیح داده است.

۳۹۶۴

سنگ سخنگو

کله روز منتظر می مونم باز شب شه یه 7، 8 ساعت به هیچی فکر نکنم و بخوابم.

سگ سخن جو


هی سارای سیل ها
ما ـ مغز خر خورده ها ـ
بیش از ۲۰ هزار مطلب برای هم وطنان ترجمه و تألیف و منتشر کرده ایم
بخوان و ضمنا برای سگان اواره از وطن دعا کن

۳۹۶۵

سنگ سخنگو

حس ميكنم هيچكس از من خوشش نمياد

سگ سخن جو


اولا
چگونه این خرافه را حس میکنی؟
ثانیا
کسی یافت نمی شود که دوستداری نداشته باشد.
هر کس عاشق کسی است.
every body love some body
ثالثا
تو که سیب زمینی نیستی تا مشتری ازش خوشش بیادی.
تو آدمی و آدم خدا ست.
آدم خدایی بی نیاز از بنده است
آدم خدای طراز نوین است

۳۹۶۶

سنگ سخنگو

اختلاف طبقاتی جوری شده که ی عده از ما نون خشک برای زنده موندن هم نداریم و ی عده هم اینقدر وضعشون خوبه که توپ هم تکونشون نمیده!

سگ سخن جو


این که تازگی ندارد.
حتی زمان بابا طاهر عریان چنین بوده:
اگر دستم رسد بر رچخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را داده ای صد گونه نعمت
یکی را نان جو آلوده بر خون


۳۹۶۷

سنگ سخنگو

سعدی 
 
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

 

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است


قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است


بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست


خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست


عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است


اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است


ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است


فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است


ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

خیال روی تو بیخ امید بنشانده ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده ست


سگ سخن جو


خیال روی تو
نهال امید در دل کاشته است.
و
بلای عشق تو
درخت امید را ریشه کن کرده است
دیالک تیک کشتن و کندن
دیالک تیک امید و بیم و بی تابی
سعدی دیالک تیکی اندیش بزرگ جهان است

۳۹۶۸

سنگ سخنگو

نمی دانم چه می خواهم بگویم


زبانم در دهان باز بسته ست


در تنگ قفس باز است و افسوس


که بال مرغ آوازم شکسته ست


نمی دانم چه می خواهم بگویم
.

غمی در استخوانم می گدازد


خیال ناشناسی آشنا رنگ


گهی می سوزدم گه می نوازد


گهی در خاطرم می جوشد این وهم


ز رنگ آمیزی غمهای انبوه


که در رگهام جای خون روان است


سیه داروی زهرآگین اندوه


فغانی گرم وخون آلود و پردرد


فرو می پیچیدم در سینه تنگ


چو فریاد یکی دیوانه گنگ


که می کوبد سر شوریده بر سنگ


سرشکی تلخ و شور از چشمه دل


نهان در سینه می جوشد شب و روز


چنان مار گرفتاری که ریزد


شرنگ خشمش از نیش جگر سوز


پریشان سایه ای آشفته آهنگ


ز مغزم می تراود گیج و گمراه


چو روح خوابگردی مات و مدهوش


که بی سامان به ره افتد شبانگاه


درون سینه ام دردی ست خونبار


که همچون گریه می گیرد گلویم


غمی ‌آشفته دردی گریه آلود


نمی دانم چه می خواهم بگویم”

 

هوشنگ ابتهاج 
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد


سگ سخن جو


هی سایه.
مگر گزارش از غمی گدازنده در استخوان
گویش نیست؟
کسی که نمی داند چه میخواهد بگوید
خاموش می شود و نه ناطق


۳۹۶۹

سنگ سخنگو

ایران را آخوندها تبدیل کرده اند به عیران.
عیران واژه ای آذری است:
یک مثقال ماست می ریزی در یک سطل آب
حسابی هم می زنیش
می شود
عیران


۳۹۷۰

سنگ سخنگو

آره.
همیشه
استثنائی هست.
از یک میلیون نفر
می توان یکی را پیدا کرد که ادا و اطوار نداشته باشد

۳۹۷۱

سنگ سخنگو

فقط برید خداتونو شکر کنید که سردردای عصبی ندارید

سگ سخن جو


خلایق
چنان از سردرد و غیره سخن می گویند که انگار چیزی مقدر و محتوم و بی علت و علاج ناپذیر است.
البته معلوم نیست که من ـ زور شان واقعا سردرد و غیره است و یا سردرد و غیره بهانه ای برای پوز دادن و خود را متمایز از دیگران نمودن است.


۳۹۷۲

سنگ سخنگو

به یکی نیاز دارم که بتونم بی نهایت بهش محبت کنم و اون مثل گاو ول نکنه بره.

سگ سخن جو


دوره همبایی های سنتی گذشته
اگر نسلهای قبلی به همزیستی مادامالعمر تن درمی دادند
دلیل اقتصادی ـ اجتماعی داشت
این دلیل دیگر وجود ندارد.
زنان وارد جامعه شده اند و قادر به تولید نان خویش اند.
زنده باد آزادی و استقلال فکری وعملی
ضمنا وقوف کسی به نیاز تو
به تشکیل وتشدید ناز اومنجر میشود

۳۹۷۳

سنگ سخنگو

یکی از دوستا من یه سگ داره همینطوره خیلی هم دوست داشتنیه، یه بار بهش محبت کردم همیشه تا ببینه منو میاد پیش من، عاشقشم

سگ سخن جو


بوی اندام تو را در ذهن خود ذخیره کرده است.
سگ ها جهان پهلوان بوشناسی اند.
مولکول های بویناک اندام صاحب خود را از میلیون ها مولکول بویناک دیگر تمیز می دهند.
سگ عاشق صاحب خویش است و و صاحبش معشوق او ست.
عشق یعنی وابستگی
بدبختی
ذلت و خفت
گربه خودمختار است
بی نیاز از این و آن است

۳۹۷۴

سنگ سخنگو

به راستی چرا آدما باید بمیرن!؟

سگ سخن جو


آدم کجا بود که بماند و یا بمیرد.
تو خودت اگر آدم بودی به سؤال خودت جواب می دادی
تفاوت خر با آدم همین است
همه چیز هستی از ذره تا کهکشان
در تریاد (تثلیث) تشکیل ـ توسعه ـ تخریب است:
دانه جوانه می زند
رشد می کند
درخت می شود
خشک می شود و به اجزای اولیه اش تجزیه می شود تا مثلا سگی شود


۳۹۷۵

سنگ سخنگو

آدما میدونن میمیرن اینهمه طمع دارن به همچی فک کن بدونن نمیرن طغیان میکنن

سگ سخن جو


طمع داشتن
دلیل جامعتی دارد و نه معرفتی الموتی.
در جوامع طبقاتی
جنگ همه بر ضد همه شعله ور است
اگر جامعه کمونیستی تشکیل شود
طمع و خست و ستم و زور و خریت و خرافه و خرپروری هم خاتمه می یابد و آدم به اصل بهشتی خویش برمی گردد
آن روزم آرزو ست


۳۹۷۶

سنگ سخنگو

شوهر هایتان را در چشم های ما فرو نکنید

سگ سخن جو


در یکی از آگهی های تبلیغاتی اروپا
حریفی می گوید:
ماشینم
حساب بانکی ام
بادی گاردم
خانه ام
زنم

زن عینا و عملا سلب آدمیت می شود و چیز واره می گردد
در جنقوری اسلامی
قحط شوهر است
به همین دلیل
زنان جنقوری میگویند:
خرم
رهبرم
دامنم
پیراهنم
شوهرم
و
عکس عرابه شان را هم نشانت می دهند


۳۹۷۷

سنگ سخنگو

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت


سگ سخن جو

 

 هی خاقانی
دلیلش نه بی خبری یار از دل تو
بلکه
دلدادگی یار به دیگری بود
عشق همیشه یکطرفه میماند و محکوم به شکست است.
زنده باد دوستی
زنده تر باد رفاقت
فرق دوستی با رفاقت چیست؟

۳۹۷۸

سنگ سخنگو

مولانا
از سویی بسان همه عارفان
حرف های علمی عمیق دارد
و
از سوی دیگر مبلغ خریت و خرافه و زباله است
ما دهها مطلب از او را تحلیل و منتشر کرده ایم

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر