جینا روک پاکو
· در منیژه الاکلنگی برپا می شود، الاکلنگ بزرگی.
· «الاکلنگ که نباید به این پهنی باشد!»، کلاودیا می اندیشد.
· اما بعد دو اسب به نام نیکسه و رامونا وارد میدان می شوند.
· لگام یکی از اسب ها را میکائیل در دست دارد.
· اسب واقعا هم سوار الاکلنگ می شود، در وسط آن می ایستد و آن را می جنباند.
· بعد هلموت ـ پدر میکائیل ـ سوار الاکلنگ می شود.
· اسب در طرف راست الاکلنگ می ایستد و هلموت در طرف چپ آن و بالا و پائین رفتن آغاز می شود.
· آخرسر به جای هلموت اسب دیگر سوار الاکلنگ می شود.
· آنگاه خود اسب ها به الاکلنگ بازی می پردازند.
· نیکسه و رامونا، رامونا و نیکسه.
· اسب ها اما به شرطی الاکلنگ بازی می کنند که چیزهای خوشمزده دریافت کنند.
· «اسب ها الاکلنگ بازی را دوست ندارند!»، کلاودیا می اندیشد.
· «از رشوه خواری اسبها می توان به این مسئله پی برد.»
· کلاودیا به میکائیل نگاه می کند، که اکنون نیکسه را از صحنه به بیرون می برد.
· میکائیل کلاودیا را نمی بیند.
· او حتی نمی داند که کلاودیا کجا نشسته است.
· تماشاچی ها کف می زنند و وقت فراغت فرا می رسد.
· رئیس سیرک تماشاچی ها را به تماشای حیوانات دعوت می کند.
· موقع خروج تماشاچی ها در چادر باز می شود.
· آفتاب هنوز می تابد و هوا خوشبو ست.
· در فضا بوی اسب پراکنده است، شاید هم بوی فیل و شتر و خرس و میمون.
· کلاودیا خیال می کرد که در جیبش آب نباتی هست.
· اما آن نه خود آب نبات، بلکه کاغذ مچاله شده آن بوده است.
· ولی مهم نیست!
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر