قصص
مأمور کوچولوی راه آهن
جینا روک پاکو
· در یکی از روزهای جمعه عادی، مأمور کوچولوی راه آهن نیمروی خود را هنوز تا آخر نخورده بود، که قطار عجیب و غریبی در ایستگاه توقف کرد.
· قطاری پر از حیوانات.
· در یک بخش آن میمون ها نشسته بودند.
· آنها کت های قرمز و آبی به تن داشتند و به طور جدی از پنجره قطار به بیرون نگاه می کردند.
· در بخش دیگر خرس قطبی مادر با بچه خود ایستاده بود.
· در بخش های دیگر اسب ها، سگ های دریائی، شیرها، ببرها و فیل ها قرار داشتند.
· و در آخر قطار زرافه نشسته بود، زرافه بسیار بزرگی که مأمور کوچولوی راه آهن برای دیدنش می بایستی سرش را پائین بیاورد.
· «سلام!»، دلقک رنگارنگی که به رنگین کمان شباهت داشت، از قطار پائین پرید.
· «ما سیرکی هستیم و می خواهیم سفر کنیم.»
· بعد به راه افتاد و حیوانات سیرک را تماشا کرد.
· «همه چیز رو به راه است!»، با صدای بلند گفت.
· مأمور کوچولوی راه آهن به جای دادن سیگنال حرکت، قیافه عجیبی به خود گرفت.
· «با زرافه نمی توانید از زیر پل بگذرید»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· «ما باید از زیر پل بگذریم»، راننده قطار گفت.
· «ما که نمی توانیم برای همیشه اینجا بمانیم.»
· مأمور کوچولوی راه آهن نردبامی آورد و متری برای اندازه گیری پل.
· «سه و نیم متر»، راننده قطار گفت.
· «حالا زرافه را اندازه می گیریم»، دلقک گفت و نردبام را به گردن زرافه تکیه داد و از پله های آن بالا رفت.
· «پنج متر و چهل سانتیمتر» اندازه زرافه بود.
· «پس خیلی بزرگ است»، مأمور قطار گفت.
· «کی می گوید که زرافه خیلی بزرگ است»، دلقک گفت.
· «پل خیلی کوتاه است!»
· «زرافه باید پائین بیاید»، راننده قطار گفت.
· «و گرنه نمی توانیم به راه خود ادامه دهیم.»
· «آخ، نه»، دلقک سرش را تکان داد و گفت.
· «زرافه را کسی حق ندارد پیاده کند.
· برای اینکه آن بلیط قطار خریده است.»
· «فرق نمی کند که زرافه بلیط قطار خریده و یا نخریده»، راننده قطار گفت.
· طولی نمی کشد که دعوا و مرافعه شروع می شود.
· حتی حیوانها شروع می کنند به طرفداری از طرفین دعوا.
· اسب ها شیهه می کشند.
· سگ های دریائی واق واق سر می دهند.
· فیلها شیپور می زنند.
· خرس قطبی می توپد.
· ببرها می خروشند.
· شیرها می غرند.
· میمون ها بر پبجره قطار می کوبند.
· فقط زرافه است که دوستانه به تماشای ماجرا می پردازد و چنان وانمود می کند که انگار ماجرا کمترین ربطی به او ندارد.
· وقتی همه از دعوا خسته می شوند و حرص شان می خوابد، فکری به ذهن مأمور کوچولوی راه آهن می رسد.
· او می پرد به باغ و برگ هائی را با خود می آورد و می اندازد جلوی زرافه.
· «حالا نگاه کنید!»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.
· زرافه سرش را پائین می آورد و شروع به خوردن برگ ها می کند و دو متر کوتاه تر می شود.
· آنگاه قطار می تواند از زیر پل بگذرد.
· «چنین باید کرد!»، مأمور کوچولوی راه آهن با رضایت خاطر زیر لب می گوید و تمام روز احساس خوبی دارد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر