قصص
نگهبان کوچولوی باغ وحش
جینا روک پاکو
· نگهبان کوچولوی باغ وحش هر روز به دیدار همه جانورانش می رود.
· عقاب را در قفس فراخ پرواز، اسب آبی را در گودال های بزرگ آب، پنگوئین ها را، سگ های دریائی را، خوک ها را، روباه ها را و جانوران دیگر را بازدید می کند.
· اما وقتی نوبت دیدار با گورخر می رسد، حس می کند که او ناخشنود است.
· گورخر تنهای تنها ـ زیر درخت نارون ـ در محوطه خویش زندگی می کند.
· «کسی توجهی به من ندارد!»، گورخر به نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید و حس می کند که موجودی بی ارج و قرب است.
· «هوم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید و واکنش دیگری نمی تواند از خود نشان دهد.
· «من دلم می خواهد که حیوان بخصوصی باشم»، گورخر می گوید.
· «پوست خانه خانه داشته باشم، نه خط خطی!»
· «گورخری با پوستی خانه خانه وجود ندارد»، نگهبان کوچولوی باغ وحش در جواب گورخر می گوید.
· «هیچ جا در دنیا، گورخری با پوستی خانه خانه یافت نمی شود!»
· «چه بهتر. آنگاه من اولین گورخر با پوستی خانه خانه در دنیا خواهم شد»، گورخر می گوید.
· «بیا از من گورخر خانه خانه بساز!»
· چون نگهبان کوچولوی باغ وحش حوصله خواهش و التماس هر روزه گورخر را ندارد، کوتاه می آید.
· سطلی رنگ مشکی و فرچه ای تهیه می کند و طولی نمی کشد که گورخر خط خطی به گورخر خانه خانه بدل می گردد.
· «گورخر کمیاب بی نظیر در سیاره زمین!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش به تابلوئی می نویسد و به دیوار قفس گورخر می آویزد.
· «گورخر خانه خانه!»
· طولی نمی کشد که مشتریان باغ وحش سر ریز می شوند و به تماشای حیوان کمیاب بی نظیر می پردازند.
· گورخر از فرط شادی نمی داند که چه باید بکند.
· در اکثر ساعات روز شاد است، تا اینکه ساعت سه بعد از ظهر، ابرهای تیره آسمان را فرا می گیرند و باران تندی ـ ناگهان ـ باریدن می گیرد.
· چون گورخر «بخصوص کمیاب»، اصالت ندارد، رنگ سیاه از پیکرش شسته می شود و شکل مضحک و خنده داری می گیرد.
· تماشاچی ها خنده شان می گیرد.
· جانوران دور و بر خنده شان می گیرد.
· ولی طوطی بلندتر از همه می خندد و دست بردار نمی شود.
· از شدت خنده، چیزی نمی ماند که از درخت خویش سرنگون شود.
· گورخر گریه اش می گیرد.
· اما چون باران شدیدی باریده، کسی متوجه گریه هایش نمی شود.
· گورخر از این روز به بعد، ناراضی تر از قبل است.
· نگهبان کوچولوی باغ وحش مدت زیادی به چاره می اندیشد، تا اینکه بالاخره تصمیم خود را می گیرد.
· روزی از روزها جعبه چوبی بزرگی به باغ وحش آورده می شود، که حاوی گورخری است.
· «نگاه کن!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش به گورخر ناراضی می گوید.
· «من همسری برای تو آورده ام.»
· از این به بعد دو گورخر در زیر درخت نارون با هم زندگی می کنند.
· چون آقا گورخر خانم گورخر را دوست دارد، هر روز، صبح و ظهر و شام ـ قدری ـ قربان صدقه اش می رود.
· بدین طریق گورخر ناراضی هم راضی و خشنود می گردد و هوای گورخر خانه خانه شدن از سرش بیرون می رود.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر