قصص
مأمور کوچولوی راه آهن
جینا روک پاکو
· یکی از روزهای شادی بخش تابستان بود.
· مأمور کوچولوی راه آهن دوچرخه اش را تمیز کرد:
· چرخ جلوئی را، چرخ عقبی را و زنجیر دوچرخه را تمیز کرد.
· وقتی که موقع آمدن قطار روم بود، سیگنال «حرکت مجاز» را روشن کرد.
· قطار روم هیچ وقت در ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن نگه نمی داشت و به سرعت آذرخشی از آنجا می گذشت.
· امروز ـ اما ـ با هر روز فرق داشت.
· لوکوموتیو قطار روم هنوز به ایستگاه نزدیک نشده بود که مثل مواقع استثنائی، صدای سوتش بلند شد و مأمور کوچولوی راه آهن هنوز به خود نیامده بود که قژقژ ترمز قطار در فضا پیچید و قطار روم نگه داشت.
· «چی شده است؟»، مسافران قطار که از پنجره ها به بیرون خم شده بودند، می پرسیدند.
· «گاوی ایستاده روی ریل ها!»، راننده لکوموتیو قطار ـ موقع پیاده شدن از قطار ـ گفت.
· «گاو لعنتی ئی!»
· گاو زیبای سیاه و سفیدی بود.
· گاو ـ اگرچه قیافه دوستانه ای داشت ـ ولی حوصله کنار رفتن از ریل ها را نداشت.
· «هوی!»، راننده لکوموتیو ـ رو به گاو ـ گفت و سعی کرد که او را از عقب هل بدهد.
· ولی اینها ـ همه ـ کارساز نبودند.
· وقتی هم که مأمور دیگر قطار به یاری راننده لکوموتیو آمد، گاو محل شان نگذاشت.
· گاو تنها کاری که با دیدن او انجام داد، بستن چشم هایش بود.
· مسافرها هم از قطار پیاده شدند.
· «قطار باید حرکت کند!»، با برانگیختگی می گفتند.
· «پس باید کمک کنید!»، راننده لکوموتیو گفت.
· مسافرین هم به کمک آندو شتافتند.
· فقط تعداد کمی از کمک به آنها سر باز زدند.
· برای اینکه از گاو می ترسیدند.
· وقتی کسی شهرنشین باشد و در تمام عمرش جز ماشین چیزی ندیده باشد، باید هم از گاو بترسد.
· راننده لکوموتیو، مأمور قطار و مسافرین هر چه زور می زدند، نمی توانستند گاو را حتی یک میلیمتر حرکت دهند.
· عرق از پیشانی پاک می کردند و بد و بی راه می گفتند.
· «دوباره سوار شوید!
· دوباره همه تان سوار شوید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· «من می دانم چه باید کرد!»
· «تو!»، راننده لکوموتیو گفت.
· «پسرک کوچولویی مثل تو را این گاو می تواند با یک فوت از خود دور کند!»
· مأمور کوچولوی راه آهن ـ اما ـ فقط لبخندی زد و هیچ نگفت.
· او ویولن خود را برداشت و شروع به نواختن کرد.
· آهسته آهسته جلوی گاو به سوی علفزار، به راه افتاد.
· شگفتا که گاو سرش را بلند کرد و به دنبال او به راه افتاد.
· گاو از موسیقی خوشش می آمد.
· مأمور کوچولوی راه آهن متوجه این امر شد و قدری با گاو به گردش پرداخت.
· مردم مأمور کوچولوی راه آهن را تحسین گفتند و قطار ـ تقریبا سر وقت ـ به روم رسید.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر