۱۳۹۹ آبان ۳۰, جمعه

مأمور کوچولوی راه آهن و گاو

 

قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    یکی از روزهای شادی بخش تابستان بود.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن دوچرخه اش را تمیز کرد:

·    چرخ جلوئی را، چرخ عقبی را و زنجیر دوچرخه را تمیز کرد.

 

·    وقتی که موقع آمدن قطار روم بود، سیگنال «حرکت مجاز» را روشن کرد.

 

·    قطار روم هیچ وقت در ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن نگه نمی داشت و به سرعت آذرخشی از آنجا می گذشت.

 

·    امروز ـ اما ـ با هر روز فرق داشت.

 

·    لوکوموتیو قطار روم هنوز به ایستگاه نزدیک نشده بود که مثل مواقع استثنائی، صدای سوتش بلند شد و مأمور کوچولوی راه آهن هنوز به خود نیامده بود که قژقژ ترمز قطار در فضا پیچید و قطار روم نگه داشت.

 

·    «چی شده است؟»، مسافران قطار که از پنجره ها به بیرون خم شده بودند، می پرسیدند.

 

·    «گاوی ایستاده روی ریل ها!»، راننده لکوموتیو قطار ـ موقع پیاده شدن از قطار ـ گفت.

·    «گاو لعنتی ئی!»

 

·    گاو زیبای سیاه و سفیدی بود.

 

·    گاو ـ اگرچه قیافه دوستانه ای داشت ـ ولی حوصله کنار رفتن از ریل ها را نداشت.

 

·    «هوی!»، راننده لکوموتیو ـ رو به گاو ـ گفت و سعی کرد که او را از عقب هل بدهد.

 

·    ولی اینها ـ همه ـ کارساز نبودند.

 

·    وقتی هم که مأمور دیگر قطار به یاری راننده لکوموتیو آمد، گاو محل شان نگذاشت.

 

·    گاو تنها کاری که با دیدن او انجام داد، بستن چشم هایش بود.

 

·    مسافرها هم از قطار پیاده شدند.

 

·    «قطار باید حرکت کند!»، با برانگیختگی می گفتند.

 

·    «پس باید کمک کنید!»، راننده لکوموتیو گفت.

 

·    مسافرین هم به کمک آندو شتافتند.

 

·    فقط تعداد کمی از کمک به آنها سر باز زدند.

·    برای اینکه از گاو می ترسیدند.

 

·    وقتی کسی شهرنشین باشد و در تمام عمرش جز ماشین چیزی ندیده باشد، باید هم از گاو بترسد.

 

·    راننده لکوموتیو، مأمور قطار و مسافرین هر چه زور می زدند، نمی توانستند گاو را حتی یک میلیمتر حرکت دهند.

 

·    عرق از پیشانی پاک می کردند و بد و بی راه می گفتند.

 

·    «دوباره سوار شوید!

·    دوباره همه تان سوار شوید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

·    «من می دانم چه باید کرد!»

 

·    «تو!»، راننده لکوموتیو گفت.

 

·    «پسرک کوچولویی مثل تو را این گاو می تواند با یک فوت از خود دور کند!»

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن ـ اما ـ فقط لبخندی زد و هیچ نگفت.

 

·    او ویولن خود را برداشت و شروع به نواختن کرد.

 

·    آهسته آهسته جلوی گاو به سوی علفزار، به راه افتاد.

 

·    شگفتا که گاو سرش را بلند کرد و به دنبال او به راه افتاد.

 

·    گاو از موسیقی خوشش می آمد.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن متوجه این امر شد و قدری با گاو به گردش پرداخت.

 

·    مردم مأمور کوچولوی راه آهن را تحسین گفتند و قطار ـ تقریبا سر وقت ـ به روم رسید.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر