قصص
مأمور کوچولوی راه آهن
جینا روک پاکو
· هر روز در فاصله ساعت سه و سه و نیم قطار مسافربری سیاهرنگ کوچکی در ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن نگه می دارد.
· این قطار به وسیله لوکوموتیو کوچک پیری کشیده می شود.
· به این دلیل ـ اغلب ـ تأخیر می کند.
· مأمور کوچولوی راه آهن اکثر مسافرین را می شناسد.
· در جلوی قطار حرکت می کند و به آنان ـ لبخندزنان ـ با تکان سر سلام می دهد.
· روزی از روزها ـ اما ـ چشمش به پیر زنی می افتد که می گرید.
· «مادر، چرا گریه می کنی؟»، مأمور کوچولوی راه آهن ـ با همدلی ـ می پرسد.
· «آخ!
· قضیه از این قرار است که من جوراب پشمی می بافم»، پیر زن گریان می گوید.
· «جوراب بافی که گریه ندارد»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.
· «اما پنج دقیقه قبل، از پنجره قطار، گلوله پشم از دستم پائین افتاده است»، پیر زن می گوید.
· مأمور کوچولوی راه آهن چشمش به کلاف پشمین می افتد که در فاصله دوری قرار دارد.
· «شما باید عقب عقب برانید»، مأمور کوچولوی راه آهن به راننده لوکوموتیو می گوید.
· «پیر زن کلاف پشمش را گم کرده است.»
· «من نمی توانم عقب عقب برانم»، راننده لوکوموتیو می گوید.
· «دنده عقب لوکوموتیو خراب شده است.»
· «پس چند دقیقه صبر کن!»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.
· آنگاه سوار دوچرخه اش می شود و راه می افتد، به دنبال کلاف پشم.
· از جلوی سی و سه درخت، گله گوسفند و پنج اردک وراج می گذرد و در پشت تپه کوچکی گلوله پشم را پیدا می کند.
· «حالا چطوری می توانم هم دوچرخه برانم و هم گلوله پشم را حمل کنم؟»، مأمور کوچولوی راه آهن می اندیشد.
· از این رو، مجبور می شود که بدون گرفتن دست از فرمان، دوچرخه براند.
· اما این کار آسانی نیست و مأمور کوچولوی راه آهن با دوچرخه اش اینور و آنور می شود.
· برای اینکه ترسش بریزد، می زند زیر آواز:
· «در زمستان سرخگل ها می شکوفند، در تابستان برف می بارد!»
· علت حواس پرتی مأمور کوچولوی راه آهن این است که او باید مواظب کلاف پشم باشد.
· از جلوی پنج اردک وراج می گذرد، از جلوی گله گوسفند و سی و سه درخت می گذرد و به ایستگاه می رسد.
· پیر زن از دیدن گلوله پشم شاد می شود و راننده لوکوموتیو از اینکه دوباره می تواند به راه افتد.
· اما بیشتر از همه خود مأمور کوچولوی راه آهن شاد می شود.
· چون حالا همه کارها رو به راه شده اند.
· او سیگنال حرکت به قطار مسافربری می دهد و لوکوموتیو پیر له له زنان به راه می افتد.
· «خدا نگه دار!»، مسافرها می گویند و برای مأمور کوچولوی راه آهن دستمال تکان می دهند.
· «خدا حافظ به امید دیدار!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر