۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

جادوگر کوچولو و سیرک

 

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

·    بعد از ظهر جمعه بود و باران، پرده میان آسمان و زمین را رنگ خاکستری می زد.

 

·    جادوگر کوچولو به سیرک رفت.

 

·    سیرک روشن و شادمانه بود.

 

·    نوازنده ها شیپور می زدند و اسب ها می رقصیدند.

 

·    میمونک ها سوار بر فیل ها به پیش می تاختند.

 

·    سگان دریائی با دماغ شان توپ بازی می کردند.

 

·    دلقکان خنده دار میان تماشاچیان سکندری خوران می چرخیدند.

·    و شیران زرین یال، خود را شیرانه  تکان می دادند.

 

·    جادوگر کوچولو همه این چیزها را خوشایند می یافت.

 

·    ولی بیشتر از هر چیز از خرس قهوه ای خوشش می آمد که روروک می راند.

 

·    اما بعد، جادوگری وارد صحنه سیرک شد که فراک ابریشمین در برداشت و خیلی مؤدب می نمود.

 

·    «خانم ها، آقایان!»، جادوگر سیرک گفت.

·    «من بهترین جادوگر جهان هستم.»

 

·    آنگاه قیافه غرورآمیزی به خود گرفت و عصای جادویش را بلند کرد.

 

·    جادوگر کوچولو از این ادا و اطوار او به خشم آمد.

 

·    جادوگر سیرک گفت:

·    «اکنون می خواهم پنج خرگوش پارسی از کلاهم به سحر و جادو بیرون بیاورم!»

 

·    «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر کوچولو ـ به زمزمه ـ فوری زیر لب گفت.

 

·    و وقتی جادوگر سیرک دست در کلاه لگنی اش برد، پنج قورباغه چاق و چله بیرون آورد.

 

·    جادوگر سیرک دست پاچه شد و به تته پته افتاد و تماشاچی ها دچار حیرت شدند.

 

·    «من بزرگترین جادوگر جهان هستم!»، با خشم و برانگیختگی فریاد زد و پا بر زمین کوبید.

·    «بنابرین اکنون از دستم گل ارکیده ای خواهم رویاند.»

 

·    جادوگر کوچولو ـ اما ـ لبخند می زد.

 

·    «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر خود پرست مغرور سیرک گفت و به جای گل ارکیده، سیب زمینی بزرگی در دستش یافت.

 

·    تماشاچی ها زدند زیر خنده.

 

·    جادوگر سیرک تلاش دو باره ای آغاز کرد.

 

·    «من ثابت خواهم کرد که شاه جادوگران جهانم!»، جادوگر سیرک با صدای بلندی گفت.

·    «من با بلند کردن عصای جادو تاجی بر سر خواهم داشت!»

 

·    اما جادوگر کوچولو این تلاش او را نیز نقش بر آب ساخت.

 

·    در نتیجه، او به جای تاج شاهی بر سر، دو شاخ بد ریخت و زشت بر پیشانی یافت.

·    شاخی در سمت چپ و شاخی در سمت راست.

 

·    تماشاچی ها زدند زیر خنده و شیشه های خالی را به صحنه سیرک پرتاب کردند.

 

·    جادوگر خود خشنود کلافه شد و زد زیر گریه.

·    و چون دستمالی برای خشک کردن اشک هایش نداشت، اشک چشمانش را با فراکش خشک کرد.

 

·    وقتی جادوگر کوچولو بیچارگی او را دید، خشمش ذوب شد، مثل کره که در ماهتابه ذوب می شود.

 

·    «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچولو ـ زیر لب ـ زمزمه کرد و جادوی جادو شده را آزاد ساخت.

 

·    جادوگر سیرک نمی دانست که چه شده که ناگهان پنج خرگوش پارسی از کلاهش بیرون زدند، گل ارکیده زیبائی در دستش روئید و به جای دو شاخ بد ریخت و زشت، تاجی بر سر یافت.

 

·    تماشاچی ها کف زدند و همه چیز دوباره رو به راه شد.

 

·    جادوگر سیرک اما هرگز به راز ماجرا واقف نشد.

 

·    اما از آن به بعد، خود خشنودی و خود پرستی را کنار گذاشت و آدم شد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر