قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
· بعد از ظهر جمعه بود و باران، پرده میان آسمان و زمین را رنگ خاکستری می زد.
· جادوگر کوچولو به سیرک رفت.
· سیرک روشن و شادمانه بود.
· نوازنده ها شیپور می زدند و اسب ها می رقصیدند.
· میمونک ها سوار بر فیل ها به پیش می تاختند.
· سگان دریائی با دماغ شان توپ بازی می کردند.
· دلقکان خنده دار میان تماشاچیان سکندری خوران می چرخیدند.
· و شیران زرین یال، خود را شیرانه تکان می دادند.
· جادوگر کوچولو همه این چیزها را خوشایند می یافت.
· ولی بیشتر از هر چیز از خرس قهوه ای خوشش می آمد که روروک می راند.
· اما بعد، جادوگری وارد صحنه سیرک شد که فراک ابریشمین در برداشت و خیلی مؤدب می نمود.
· «خانم ها، آقایان!»، جادوگر سیرک گفت.
· «من بهترین جادوگر جهان هستم.»
· آنگاه قیافه غرورآمیزی به خود گرفت و عصای جادویش را بلند کرد.
· جادوگر کوچولو از این ادا و اطوار او به خشم آمد.
· جادوگر سیرک گفت:
· «اکنون می خواهم پنج خرگوش پارسی از کلاهم به سحر و جادو بیرون بیاورم!»
· «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر کوچولو ـ به زمزمه ـ فوری زیر لب گفت.
· و وقتی جادوگر سیرک دست در کلاه لگنی اش برد، پنج قورباغه چاق و چله بیرون آورد.
· جادوگر سیرک دست پاچه شد و به تته پته افتاد و تماشاچی ها دچار حیرت شدند.
· «من بزرگترین جادوگر جهان هستم!»، با خشم و برانگیختگی فریاد زد و پا بر زمین کوبید.
· «بنابرین اکنون از دستم گل ارکیده ای خواهم رویاند.»
· جادوگر کوچولو ـ اما ـ لبخند می زد.
· «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر خود پرست مغرور سیرک گفت و به جای گل ارکیده، سیب زمینی بزرگی در دستش یافت.
· تماشاچی ها زدند زیر خنده.
· جادوگر سیرک تلاش دو باره ای آغاز کرد.
· «من ثابت خواهم کرد که شاه جادوگران جهانم!»، جادوگر سیرک با صدای بلندی گفت.
· «من با بلند کردن عصای جادو تاجی بر سر خواهم داشت!»
· اما جادوگر کوچولو این تلاش او را نیز نقش بر آب ساخت.
· در نتیجه، او به جای تاج شاهی بر سر، دو شاخ بد ریخت و زشت بر پیشانی یافت.
· شاخی در سمت چپ و شاخی در سمت راست.
· تماشاچی ها زدند زیر خنده و شیشه های خالی را به صحنه سیرک پرتاب کردند.
· جادوگر خود خشنود کلافه شد و زد زیر گریه.
· و چون دستمالی برای خشک کردن اشک هایش نداشت، اشک چشمانش را با فراکش خشک کرد.
· وقتی جادوگر کوچولو بیچارگی او را دید، خشمش ذوب شد، مثل کره که در ماهتابه ذوب می شود.
· «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچولو ـ زیر لب ـ زمزمه کرد و جادوی جادو شده را آزاد ساخت.
· جادوگر سیرک نمی دانست که چه شده که ناگهان پنج خرگوش پارسی از کلاهش بیرون زدند، گل ارکیده زیبائی در دستش روئید و به جای دو شاخ بد ریخت و زشت، تاجی بر سر یافت.
· تماشاچی ها کف زدند و همه چیز دوباره رو به راه شد.
· جادوگر سیرک اما هرگز به راز ماجرا واقف نشد.
· اما از آن به بعد، خود خشنودی و خود پرستی را کنار گذاشت و آدم شد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر