قصص
مأمور کوچولوی راه آهن
جینا روک پاکو
· مأمور کوچولوی راه آهن مشغول جارو کردن واغزال بود، که از پشت سر صدائی به گوشش رسید.
· «من هم می خواهم با قطار سفر کنم!»
· وقتی مأمور کوچولو راه آهن به پشت سر نگاه کرد، پسر بچه بسیار کوچولویی را دید.
· «بعدها!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· «وقتی که بزرگتر شدی، می توانی با قطار سفر کنی!»
· «من اما می خواهم که همین الان سفر کنم!»، پسرگ به اصرار گفت.
· مأمور کوچولوی راه آهن برای او از صندلی ها یک قطار اسباب بازی درست کرد.
· پسرک اما قطار اسباب بازی نمی خواست.
· او می خواست با قطار راست راستکی سفر کند.
· ماجرا بدین سان شروع شد.
· پسرک هر روز می آمد و اصرار می کرد:
· «بگذار من هم با قطار سفر کنم.»
· اما مأمور کوچولوی راه آهن نمی توانست به او اجازه سفر با قطار بدهد.
· دست به موهای سر پسرک کشید و به او آب نبات داد.
· او اما راضی نشد.
· تا اینکه روزی از روزها وقتی که مأمور کوچولوی راه آهن با دمیدن سوت به قطار اجازه حرکت داد، پسرک فوری پرید در پله قطار و قطار به راه افتاد.
· کسی از سوار شدن او با خبر نشد.
· عصر همان روز، وقتی قطار برگشت، راننده قطار از یقه پسرک گرفته بود و به دنبالش می کشید.
· «پسرک!»، راننده قطار می گفت.
· «به تنهائی سوار قطار شده و بلیط هم نداشته است!»
· مأمور کوچولوی راه آهن شرمنده شد، از اینکه در ایستگاه او چنین چیزی اتفاق افتاده است.
· «من بیشه ها را دیدم و پرنده ها را بر فراز بیشه ها!»، پسرک با هیجان می گفت.
· «و رودی را دیدم که عرضش به درازای قطار بود.»
· «و حالا می برمت کلانتری!»، راننده قطار گفت.
· آنگاه پسرک شروع کرد به گریه کردن.
· آنسان که مأمور کوچولوی راه آهن نیز اندوهگین شد.
· «یک لحظه صبر کنید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· آنگاه به خانه دوید و همه جا را به دنبال پول گشت.
· در جعبه قند یک تومان، زیر شیشه مربا پنج تومان و در کنار تلویزیون ده تومان پیدا کرد.
· همه پول ها را به جیب گذاشت و بیرون آمد.
· اما چون پسرک مسافت زیادی با قطار رفته بود، این پول هنوز کافی نبود.
· «مسافرین عزیز!»، مأمور کوچولوی راه آهن به مسافرین که از پنجره قطار به بیرون نگاه می کردند، گفت.
· «مسافرین عزیز لطفا مساعدت کنید!»
· آنگاه کلاهش را در دست گرفت و مسافرین هر کدام سکه ای به آن انداختند.
· بدین طریق پول بلیط پسرک جور شد.
· «خیلی ممنون!»، پسرک به مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
· مأمور کوچولوی راه آهن دست کرد در جیب و مشتی تیله رنگارنگ هدیه پسرک کرد.
· آنگاه به خانه رفت و دراز کشید.
· برای اینکه خیلی خسته شده بود.
· «چه بچه بازیگوشی!»، زیر لحاف با خود گفت.
· «تیله ها را می گیرد و در واغزال شروع به بازی می کند.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر