قصص
مأمور کوچولوی راه آهن
جینا روک پاکو
· در یک روز گرم تابستان، که ابرهای سپید به انبوهه های سبکبار و مه اندود پنبه می مانند، مأمور کوچولوی راه آهن دهمین سالگرد خدمت خود را جشن می گیرد.
· «اکنون، ده سال است که من مأمور ایستگاه قطارم!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود می گوید، وقتی که کفش هایش را برق می اندازد.
· «اما تا کنون، هرگز با قطار سفر نکرده ام.»
· اما چون حوصله غم خوردن در چنین روزی را ندارد، لبخند می زند و برای انجام کار خود از خانه بیرون می زند.
· تازه به ایستگاه رسیده بود که قطار ویژه ای توقف می کند.
· مردی با کلاه لگنی همراه با دسته نوازندگان از قطار پیاده می شود.
· «جناب مأمور کوچولوی راه آهن، ریاست اداره راه آهن»، مردی که کلاه لگنی بر سر دارد، خطاب به مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.
· «ریاست اداره راه آهن دهمین سالگرد خدمتگذاری تو را به تو از صمیم قلب تبریک و تهنیت می گوید.»
· و دسته گلی را به دست او می دهد.
· آنگاه دسته نوازندگان شروع به نواختن می کنند.
· «زنده باد مأمور کوچولوی راه آهن !»، نوازندگان می گویند.
· مأمور کوچولوی راه آهن از فرط شادی نمی داند که باید کرد.
· احساس شرمندگی می کند و خود را پشت دسته گل قائم می کند.
· «حالا تو را به سفر با قطار مخصوص دعوت می کنیم»، مردی که کلاه لگنی بر سر دارد، می گوید.
· آنگاه مأمور کوچولوی راه آهن سوار قطار ویژه می شود، که فقط و فقط به خاطر او حرکت می کرد.
· «کجا دلت می خواهد برویم؟»، مأمور قطار از مأمور کوچولوی راه آهن می پرسد.
· «اگر ممکن است، قدری همین طور مستقیم»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.
· آنگاه در واگن غذاخوری می نشیند.
· چون او هرچه دلش می خواست، می توانست سفارش دهد، پس یک بشقاب قورمه سبزی سفارش می دهد.
· سفر با قطار خیلی خوشایند بود.
· ولی وقتی دید که ایستگاه قطار کوچولو و کوچولوتر شد و سرانجام از دیده ها نا پدید گردید، احساس عجیبی به او دست داد.
· او جامی شراب سر کشید.
· نوازنده ها دلنشین ترین آهنگ ها را می نواختند و آقائی که کلاه لگنی بر سر داشت، خطاب به مأمور کوچولوی راه آهن گفت که اگر دلش خواست، می تواند پاهایش را روی کاناپه بگذارد.
· اگرچه سفر خوشایند بود، اما ـ با این حال ـ مأمور کوچولوی راه آهن دلش برای ایستگاه قطار تنگ شد.
· «کجا دلت می خواهد برویم.
· دست چپ سوئد است و دست راست ایتالیا.» مأمور قطار از مأمور کوچولوی راه آهن پرسید.
· «می دانید»، مأمور کوچولوی راه آهن شرمزده گفت.
· «اگر ممکن است، برگردیم.»
· طولی نکشید که دوباره به ایستگاه قطار رسیدند.
· نوازنده ها آهنگ خداحافظی نواختند، زنده باد گفتند و قطار ویژه به راه افتاد.
· «روز خوشایندی بود!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود گفت.
· «من این روز را تا اخر عمرم فراموش نخواهم کرد.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر