۱۳۹۹ آذر ۳, دوشنبه

مأمور کوچولوی راه آهن و سالگرد

 

 

قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری 
 

·    در یک روز گرم تابستان، که ابرهای سپید به انبوهه های سبکبار  و مه اندود پنبه می مانند، مأمور کوچولوی راه آهن دهمین سالگرد خدمت خود را جشن می گیرد.

 

·    «اکنون، ده سال است که من مأمور ایستگاه قطارم!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود می گوید، وقتی که کفش هایش را برق می اندازد.

·    «اما تا کنون، هرگز با قطار سفر نکرده ام.»

 

·    اما چون حوصله غم خوردن در چنین روزی را ندارد، لبخند می زند و برای انجام کار خود از خانه بیرون می زند.

 

·    تازه به ایستگاه رسیده بود که قطار ویژه ای توقف می کند.

 

·    مردی با کلاه لگنی همراه با دسته نوازندگان از قطار پیاده می شود.

 

·    «جناب مأمور کوچولوی راه آهن، ریاست اداره راه آهن»، مردی که کلاه لگنی بر سر دارد، خطاب به مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.

·    «ریاست اداره راه آهن دهمین سالگرد خدمتگذاری تو را به تو از صمیم قلب تبریک و تهنیت می گوید.»

·    و دسته گلی را به دست او می دهد.

 

·    آنگاه دسته نوازندگان شروع به نواختن می کنند.

 

·    «زنده باد مأمور کوچولوی راه آهن !»، نوازندگان می گویند.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن از فرط شادی نمی داند که باید کرد.

 

·    احساس شرمندگی می کند و خود را پشت دسته گل قائم می کند.

 

·    «حالا تو را به سفر با قطار مخصوص دعوت می کنیم»، مردی که کلاه لگنی بر سر دارد، می گوید.

 

·    آنگاه مأمور کوچولوی راه آهن سوار قطار ویژه می شود، که فقط و فقط به خاطر او حرکت می کرد.

 

·    «کجا دلت می خواهد برویم؟»، مأمور قطار از مأمور کوچولوی راه آهن می پرسد.

 

·    «اگر ممکن است، قدری همین طور مستقیم»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.

 

·    آنگاه در واگن غذاخوری می نشیند.

 

·    چون او هرچه دلش می خواست، می توانست سفارش دهد، پس یک بشقاب قورمه سبزی سفارش می دهد.

 

·    سفر با قطار خیلی خوشایند بود.

 

·    ولی وقتی دید که ایستگاه قطار کوچولو و کوچولوتر شد و سرانجام از دیده ها نا پدید گردید، احساس عجیبی به او دست داد.

 

·    او جامی شراب سر کشید.

 

·    نوازنده ها دلنشین ترین آهنگ ها را می نواختند و آقائی که کلاه لگنی بر سر داشت، خطاب به مأمور کوچولوی راه آهن گفت که اگر دلش خواست، می تواند پاهایش را روی کاناپه بگذارد.

 

·    اگرچه سفر خوشایند بود، اما ـ با این حال ـ مأمور کوچولوی راه آهن دلش برای ایستگاه قطار تنگ شد.

 

·    «کجا دلت می خواهد برویم.

·    دست چپ سوئد است و دست راست ایتالیا.» مأمور قطار از مأمور کوچولوی راه آهن پرسید.

 

·    «می دانید»، مأمور کوچولوی راه آهن شرمزده گفت.

·    «اگر ممکن است، برگردیم.»

 

·    طولی نکشید که دوباره به ایستگاه قطار رسیدند.

 

·    نوازنده ها آهنگ خداحافظی نواختند، زنده باد گفتند و قطار ویژه به راه افتاد.

 

·    «روز خوشایندی بود!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود گفت.

·    «من این روز را تا اخر عمرم فراموش نخواهم کرد.»

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر