قصص
نگهبان کوچولوی باغ وحش
جینا روک پاکو
· قفس شیرها درست در وسط باغ وحش بر روی تپه ای قرار دارد.
· شیر حیوان شاد و خوشبختی است.
· شیر ـ اغلب ـ آرام و بی صدا زیر آفتاب دراز می کشد و خواب می بیند.
· هرازگاهی ـ اما ـ برمی خیزد، یال های خود را تکان می دهد و غرشی مهیب سر می دهد.
· غرش شیر مثل رعدی در فضای باغ وحش می پیچید:
· «من پادشاه حیواناتم!»
· با شنیدن غرش شیر، میمون ها، خرس ها، ببرها و پرنده ها سکوت می کنند و ماهی ها از ساختن حباب هوا دست برمی دارند.
· برای اینکه شیر حقیقت را بر زبان می راند.
· شیر می غرد:
· «من شکوهمند و نیرومندم!»
· «آری!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید.
· «حق با تو ست!
· اما تنبل و تن پرور هم هستی.
· می خواهی لحظه ای چند در قفست قدم بزنی!»
· شیر آشفته سر می غرد:
· «برو پی کارت!
· و گرنه دماغت را گاز می گیرم!»
· ولی نه جدی، بلکه به شوخی می گوید.
· آنگاه نشیمن بر زمین می نهد و خمیازه ای بلند می کشد.
· روزی از روزها ـ اما ـ شیر شروع کرده بود به اندیشیدن.
· شیر چین بر چهره داشت و دم شیرانه اش تکان می خورد.
· «پرنده!» شیر از سینه سرخ که به دیدارش آمده بود، پرسید.
· «من از کجا به اینجا آمده ام؟»
· «نمی دانم!»، سینه سرخ در پاسخش گفت و برای استتار سرافکندگی خویش، به خاک زیر پایش نوک زد.
· «میمونک!»، شیر خطاب به میمون فریاد زد، که در قفس روبروئی نشسته بود.
· «من از کجا به اینجا آمده ام؟»
· اما ـ دریغا ـ که میمون ها هم نمی دانستند و از فرط شرمندگی شکم خود را می خاراندند.
· آنگاه شیر شروع به غرش کرد، تا اینکه بالاخره نگهبان کوچولوی باغ وحش را دید.
· «من از کجا به اینجا آمده ام؟»
· شیر از نگهبان کوچولوی باغ وحش هم پرسید.
· «تو از کویر زرد آمده ای!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش جواب داد.
· «آنجا که باد گله های شن را به پیش می راند و خورشید بی امان می تابد!»
· شیر به غرش برخاست:
· «من می خواهم به میهنم، به کویر زردم برگردم!»
· «کویر زرد از اینجا بسیار دور است»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
· «چطوری می خواهی به کویر بروی؟»
· «پیاده می روم!»، شیر گفت.
· «در قفس را باز کن!»
· «در قفس را نمی توانم باز کنم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش هراسزده گفت.
· «اجازه ندارم، در قفس را باز کنم!»
· «پس من هم اعتصاب غذا خواهم کرد و مریض خواهم شد»، شیر گفت و چشمانش را بست.
· شرایط نگرانی آوری پدید آمده بود.
· نگهبان کوچولوی باغ وحش با دستمال تک تک دگمه های نقره ای خود را برق انداخت و اندیشید.
· «چه باید کرد؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش از حیوانات دیگر پرسید.
· حیوانات دیگر پاسخ ندادند.
· چنین پرسش دشواری هرگز کسی از آنان نکرده بود.
· «بگذار برود!»، ناگهان، گربه وحشی گفت.
· «مگر نه اینکه شیر پادشاه جانوران است!»
· آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش کلید بزرگ را برداشت و قفل قفس شیر را باز کرد.
· شیر سربلند و سرافراز از قفس بیرون شد.
· پانزده متر و بیست سانتیمتر رفت.
· آنگاه خیلی خسته شد.
· در قطعه زمینی آفتابی دراز کشید و خوابش برد.
· خوابش برد و در خواب دید که در کویر زرد است و در زیر آسمان فراخ مشغول شکار است.
· در خواب دید که جهش های بزرگ به پیش برمی دارد و شن در زیر پایش به ابری از غبار مبدل می گردد.
· «آه!
· چقدر دویدم!»، شیر طلائی، پس از بیدار شدن، با خود گفت.
· شیر چنان خسته بود که بلافاصله به قفس خود رفت تا خستگی در کند.
· دیری است که در قفس خویش مانده است و راضی و خشنود است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر