۱۳۹۹ آبان ۹, جمعه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۲۸)

  


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

 

·    تام کواک چندی قبل از من پرسید، که به خدا ایمان دارم و یا نه.

 

·    من بی کوچکترین تردید گفتم:

·    «نه!»

 

·    اما علیرغم آن، عجیب است، که من هر از گاهی دعا می کنم.

 

·    این کار البته نه بطورعمدی، بلکه بطور خود به خودی انجام می گیرد.

·     گاهی ناگهان به خدا احتیاج پیدا می کنم و فوری نامش را بر زبان می رانم.

·    حتی با صفت «مهربان» مورد خطاب قرارش می دهم و فوری چهره اش را می بینم.

·    چهره او را که وقتی کوچکتر بودم بر ابری نقاشی کرده ام.

 

·    این را من ایمان نمی نامم.

 

·    برای اینکه وقتی من می گویم، «خدای مهربان، در این و یا آن کار کمکم کن!»، به او ایمان نمی آورم، بلکه او بطور خود به خودی هست.

 

·    خدا از ابرش نگاهم می کند.

·    با مهربان ترین چشم هایش از کل کاینات نگاهم می کند و این نگاه تا حدودی کمکی است.

 

·    در زمستان امسال، او واقعا کمکم کرد.

 

·    یخ زیر پای دختری شکسته بود و او داشت غرق می شد و من در گوشه ای ایستاده بودم و کاری از دستم برنمی آمد.

 

·    نخست با صدای بلندی از مردم کمک خواستم، بعد آهسته زیر لب زمزمه کردم :

·    «خدای مهربان، کمکش کن!

·    خدای مهربان هم کمکش کن!»

 

·    آنگاه چشم هایم را محکم بستم و چهره مهربانش را در ابری دیدم.

 

·    در همین زمان چند پسربچه بزرگ دوان دوان آمدند و نجاتش دادند.

 

·    هر وقت هم که بابا در هواپیمائی سفر می کند، دعا می کنم.

·    حتی وقتی که بابا با ماشین به سوی شهر گورینگ در راه است، دلم می خواهد که دعا کنم، اما جرئت نمی کنم.

·    برای اینکه میلیون ها بابا با ماشین در راهند.

·    و وقتی میلیون ها کودک دست به دعا بردارند، خدا عقلش را از دست می دهد و دیوانه می شود.

 

·    وقتی هم که من از سر مالپرستی دعا کنم، حتما خدا دیوانه خواهد شد.

 

·    من شکی ندارم که خدا آنگاه خواهد گفت:

·    «دعای بچه هائی که چیزی از من می خواهند، قبول نیست!»

 

·    به نظر من، انسان ها نباید با دعا مزاحم خدا شوند.

 

·    آنها باید نه به فکر خود، بلکه به فکر خدا باشند.

 

·    اگر کسی کارهایش را حتی المقدور خودش انجام دهد، آنگاه خدا او را زحمتکش و کوشا تلقی خواهد کرد و به هنگام افتادن در خطر مرگ بیشتر از همه کمکش خواهد کرد.

 

*****

 

·    چشمانم باز و بسته می شوند.

 

·    انگشتم را به پلک هایم می سایم.

 

·    آنها صاف و هموارند و درد نمی کنند.

 

·    از تخت پائین می پرم و خود را به آئینه دستشوئی می رسانم.

 

·    از جوش در پلک خبری نیست.

 

·    خدا را شکر!

 

·    من می ترسیدم که امشب جوشی در پلکم در بیاید.

 

·    پلک یکی از چشمانم می خارید و من در تاریکی روی تخت دراز کشیده بودم و چشمک می زدم.

 

·    فکر کردم که کار از کار گذشته و جوش سر و کله اش پیدا شده.

 

·    تصمیم گرفتم که لباس دلقک را بپوشم و توجه مردم را از جوش منحرف کنم.

 

·    اما حالا دیگر پوشیدن آن ضرورت ندارد.

 

·    خدا را شکر!

 

·    مفهوم «خدا را شکر» را می توانم، هر چند بار که دلم خواست تکرار کنم.

 

·    «خدا را شکر» گفتن برای خدا مزاحمتی ایجاد نمی کند.

 

·    شاید خدا به خاطر اینکه من امشب دعا نکردم و مزاحمش نشدم، بدین وسیله اجر داده.

 

·    من فکر می کنم که دوست مادرم با دعای بیش از حد مزاحم خدا شده و او مجازاتش کرده است.

 

·    در آوردن جوش در پلک برای خدا کار ساده ای است.

 

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر