ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· تام کواک چندی قبل از من پرسید، که به خدا ایمان دارم و یا نه.
· من بی کوچکترین تردید گفتم:
· «نه!»
· اما علیرغم آن، عجیب است، که من هر از گاهی دعا می کنم.
· این کار البته نه بطورعمدی، بلکه بطور خود به خودی انجام می گیرد.
· گاهی ناگهان به خدا احتیاج پیدا می کنم و فوری نامش را بر زبان می رانم.
· حتی با صفت «مهربان» مورد خطاب قرارش می دهم و فوری چهره اش را می بینم.
· چهره او را که وقتی کوچکتر بودم بر ابری نقاشی کرده ام.
· این را من ایمان نمی نامم.
· برای اینکه وقتی من می گویم، «خدای مهربان، در این و یا آن کار کمکم کن!»، به او ایمان نمی آورم، بلکه او بطور خود به خودی هست.
· خدا از ابرش نگاهم می کند.
· با مهربان ترین چشم هایش از کل کاینات نگاهم می کند و این نگاه تا حدودی کمکی است.
· در زمستان امسال، او واقعا کمکم کرد.
· یخ زیر پای دختری شکسته بود و او داشت غرق می شد و من در گوشه ای ایستاده بودم و کاری از دستم برنمی آمد.
· نخست با صدای بلندی از مردم کمک خواستم، بعد آهسته زیر لب زمزمه کردم :
· «خدای مهربان، کمکش کن!
· خدای مهربان هم کمکش کن!»
· آنگاه چشم هایم را محکم بستم و چهره مهربانش را در ابری دیدم.
· در همین زمان چند پسربچه بزرگ دوان دوان آمدند و نجاتش دادند.
· هر وقت هم که بابا در هواپیمائی سفر می کند، دعا می کنم.
· حتی وقتی که بابا با ماشین به سوی شهر گورینگ در راه است، دلم می خواهد که دعا کنم، اما جرئت نمی کنم.
· برای اینکه میلیون ها بابا با ماشین در راهند.
· و وقتی میلیون ها کودک دست به دعا بردارند، خدا عقلش را از دست می دهد و دیوانه می شود.
· وقتی هم که من از سر مالپرستی دعا کنم، حتما خدا دیوانه خواهد شد.
· من شکی ندارم که خدا آنگاه خواهد گفت:
· «دعای بچه هائی که چیزی از من می خواهند، قبول نیست!»
· به نظر من، انسان ها نباید با دعا مزاحم خدا شوند.
· آنها باید نه به فکر خود، بلکه به فکر خدا باشند.
· اگر کسی کارهایش را حتی المقدور خودش انجام دهد، آنگاه خدا او را زحمتکش و کوشا تلقی خواهد کرد و به هنگام افتادن در خطر مرگ بیشتر از همه کمکش خواهد کرد.
*****
· چشمانم باز و بسته می شوند.
· انگشتم را به پلک هایم می سایم.
· آنها صاف و هموارند و درد نمی کنند.
· از تخت پائین می پرم و خود را به آئینه دستشوئی می رسانم.
· از جوش در پلک خبری نیست.
· خدا را شکر!
· من می ترسیدم که امشب جوشی در پلکم در بیاید.
· پلک یکی از چشمانم می خارید و من در تاریکی روی تخت دراز کشیده بودم و چشمک می زدم.
· فکر کردم که کار از کار گذشته و جوش سر و کله اش پیدا شده.
· تصمیم گرفتم که لباس دلقک را بپوشم و توجه مردم را از جوش منحرف کنم.
· اما حالا دیگر پوشیدن آن ضرورت ندارد.
· خدا را شکر!
· مفهوم «خدا را شکر» را می توانم، هر چند بار که دلم خواست تکرار کنم.
· «خدا را شکر» گفتن برای خدا مزاحمتی ایجاد نمی کند.
· شاید خدا به خاطر اینکه من امشب دعا نکردم و مزاحمش نشدم، بدین وسیله اجر داده.
· من فکر می کنم که دوست مادرم با دعای بیش از حد مزاحم خدا شده و او مجازاتش کرده است.
· در آوردن جوش در پلک برای خدا کار ساده ای است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر