(۱۹۳۱)
قصه پادشاه کوچولو
برگردان
میم حجری
· پادشاه کوچولو خندید:
· «خیلی خوب، اگر دلت می خواهد بیائی!»
· و با هم دو باره راه افتادند.
· پادشاه کوچولو چند قدم جلوتر می رفت و مرغ به دنبالش می رفت و هر از گاهی آهی می کشید.
· اما چنان آهسته آه می کشید که پادشاه کوچولو ـ حتی ـ از شنیدنش عاجز بود.
· پادشاه کوچولو ـ حیرت زده ـ ماشین ها را می دید که به سرعت می گذشتند.
· یکبار هم دهقانی را دید که در مزرعه اش کار می کرد.
· «دهقان بودن ـ بی تردید ـ خوب است»، پادشاه کوچولو با خود اندیشید.
· «دهقان بذر می پاشد، از بذرها گیاهان سر می کشند و گیاهان خوشه های حیاتبخش می آورند.
· دهقان برای مردم مهم است»، با خود گفت.
· «اگر دهقان نبود، مردم از داشتن نان و سیب زمینی محروم می ماندند.
· از داشتن گوجه فرنگی و خیار هم به همین سان.»
· «دهقان بسیار مهم است»، پادشاه کوچولو رو به مرغ کرد و گفت.
· «مرا باش!
· برای چه من باید پادشاه باشم؟
· مگر قحط حرفه و شغل است؟» و از پادشاه بودن خود خشمش گرفت.
· پس از چندی چشمش به صیادی در عرشه کشتی افتاد.
· از صیاد هم خوشش آمد.
· «صیاد تمام روز در قایقش می نشیند و امواج قایقش را مثل گهواره ای تکان می دهند»، پادشاه کوچولو با خود گفت.
· «صیاد ـ بی تردید ـ غرق رؤیا می شود.
· علاوه بر این، ماهی هم صید می کند.
· هنگام عصر، تورش از ماهی پر است، حتما.»
· «من هم دلم می خواهد که صیاد باشم»، پادشاه کوچولو به آهی گفت.
· پس از چندی شبانی را دید، که با گله گوسفندان از تپه ای بالا می رفت.
· بیشتر از بقیه به تماشای شبان پرداخت.
· «شبان بودن و جهان را زیر پا نهادن، باید زیبا و با شکوه باشد»، پادشاه کوچولو با خود گفت.
· «شباهنگام، شبان نباید از سرما بلرزد، چرا که او میان گوسفندان پشمالو می خوابد.
· بقیه مردم هم از شبان، پشم می خرند.»
· «و از پشم گوسفند پولور می بافند، جوراب های گرم می بافند»، پادشاه کوچولو ـ دو باره ـ آه کشید.
· برخی از چیزها را، که اکنون پادشاه کوچولو می دید، در تلویزیون دیده بود.
· اما حالا متوجه می شد که چیزها در عالم واقع، به مراتب زیباتر اند.
· «چیزها در تلویزیون ملموس نبودند، ولی چیزهای عالم واقع را می توان لمس کرد»، با خود اندیشید.
· «نگاه کن!
· خورشید اکنون خسته است.» خطاب به مرغ گفت.
· واقعا هم این طور بود.
· خورشید در آسمان غروب می کرد.
· حتما می خواست، که در پشت کوه ها بخوابد.
· طولی نکشید و هوا تیره و تار شد.
· پادشاه کوچولو هم به فکر خوابگاه افتاد.
· و برای اینکه او بتواند خوابگاهی بیابد، ماه چراغش را روشن کرد.
· در گودالی که چمن ظریف و نرم و ابریشمین بود، پادشاه کوچولو دراز کشید و تاج زرینش را در کنارش گذاشت.
· مرغ در تاج زرین، جا خوش کرد و خوابید و غرق رؤیا شد.
· مرغ در خواب می دید، که شاه شده است.
· پادشاه کوچولو، مدتی به تماشای ستاره ها پرداخت که چشمک می زدند.
· بعد پلک هایش روی هم افتادند و خوابش برد.
· پادشاه کوچولو گوسفندان را به خواب دید.
· از گوسفندان ـ در خواب ـ ابرهائی تشکیل یافت.
· پادشاه کوچولو صبح در آب دریاچه آبتنی کرد.
· مرغ ـ اما ـ از آب واهمه داشت و آبتنی نکرد.
· پادشاه کوچولو تاجش را دو باره بر سر گذاشت و هنوز دکمه های شلوارش را نبسته بود، که بچه ها دورش را گرفتند.
· «پادشاه! نگاه کنید، پادشاه!»، بچه ها به همدیگر می گفتند.
· پادشاه کوچولو دماغش را خاراند.
· او نمی دانست، که چه باید بکند.
· «تو از کجا می آئی؟
· از تلویزیون؟»، بچه ها پرسیدند.
· «یا اینکه از کتاب های قصه؟»
· «نه! من پادشاه این کشورم!»، پادشاه کوچولو گفت.
· «من پادشاه شما هستم!»
· «واقعا؟»، بچه ها پرسیدند.
· «کاخ هم داری؟»، حیرت زده گفتند.
· «آره. کاخ من در آن سوی کوه قرار دارد.
· اما دیگر قابل سکونت نیست.
· شاید هم حالا فرو ریخته و تلی از خاک و سنگ است»، پادشاه کوچولو گفت.
· بچه های کوچولوتر خندیدند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر