ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· آدم از اندیشه ها سر در نمی آورد.
· حتی از اندیشه های خودم.
· اندیشه ها راه خاص خود را طی می کنند.
· آنها به من اصلا محل نمی گذارند.
· انگار نمی خواهند که با من سر و کاری داشته باشند.
· از بچه های دیگر بیشتر سر در می آورم، تا از خودم.
· من دقیقا می دانم که تام کواک چگونه می اندیشد.
· من می توانم اندیشه های او را پیشگوئی کنم.
· اندیشه های کووز و ریتا را هم همینطور.
· کووز تقریبا به هیچ چیز اهمیت قائل نمی شود و ریتا همه چیز را یاوه می پندارد.
· به این دلیل، خیلی از اندیشه ها به ذهن آنها خطور نمی کنند.
· اندیشه های مادر و مامان را هم اکثر اوقات می دانم.
· اندیشه های بابا را هم در حضور مادر می دانم.
· اما در غیاب مادر، یعنی وقتی که بابا با من تنها ست، آنگاه از اندیشه هایش نمی توانم خبری داشته باشم.
· در این جور مواقع، اغلب چیزهائی می گوید که من انتظار ندارم.
· چیزهای خوشایندی می گوید که به من مربوط می شوند.
*****
· امروز صبح، مادر از پله ها مثل مجسمه یخی پائین آمد.
· او چنان به من نگریست، که انگار من زمستانشاهم و همه چیز را به یخ بدل می سازم.
· نه زمستانشاه مهربان از کتاب محبوب من، تحت عنوان «گردش اوله در برف»، بلکه زمستانشاهی که به خنجر یخ، زخمی بر هر رهگذر می زند.
· موقع صرف صبحانه، جو سردی حاکم بود.
· چای چنان داغ بود، که یخزده جلوه می کرد.
· کسی در جملات کامل سخن نمی گفت.
· فقط کلمات کوتاه رد و بدل می شدند.
· کلمه ها مثل نان خشک بی پنیر و کره، خش و خش می کردند.
· آنگاه به من پیش احساس ترسناکی دست داد.
· و آن اینکه اگر من برنده جایزه باشم، مادر به مجسمه یخی بدل خواهد شد.
· آنگاه چنان به من نگاه خواهد کرد که انگار من مجسمه یخی ام.
· بعد من به مجسمه یخی بدل خواهم شد و مثل مجسمه یخی جلوی حضار خواهم ایستاد، با جایزه در دست.
· بهتر است بگویم، مثل مجسمه جایزه.
*****
· نقاشی مخفی من بیش از یک هفته است که در کشوی پائین میز، وارونه زیر انبوهی از دفاتر قرار دارد.
· اما اکنون بیرون می آورم و بالاخره مورد بازدیدش قرار می دهم.
· این تصویری است که تماشاچی با دیدنش احساس معلق بودن پیدا می کند.
· رنگین کمانی میان دو تپه سبز و دختری که رقص کنان از فرازش می گذرد.
· دخترک پاهایش را کج، زانوهایش را تا و دست هایش را باز کرده و در یکی از آنها چتر آفتاب بسیار کوچکی نگه داشته است.
· بعد پنجره اتاق را چهارتاق باز می کنم، شال راه راهم را بر زمین می اندازم و چتر کاغذی کوچولو را که در بستنی فروشی از بستنی بیرون آورده و با خود آورده ام، به دست می گیرم.
· با پاهای کج روی شال به راه می افتم.
· دست هایم را فراخ می گشایم و چتر کوچکم را تکان می دهم.
· ضمنا آسمان آبی را تماشا می کنم و جمله ای را که به ذهنم می آید، بر زبان می رانم:
· «رنگین کمان زیبا
· تارانده قطره ها را
· دارم هوای پرواز
· انگار، من در اینجا»
· ناگهان صدای مادر را می شنوم که تصحیحم می کند و می خواهد که من به جای واژه «تارانده» از کلمه «نوشیده» استفاده کنم.
· می گویم که می دانم، ولی واژه «تارانده» به لحاظ وزن بهتر و نیرومندتراست.
· زیبائی کاری که آدم برای خودش انجام می دهد، در همین جا ست.
· هیچ چیز محال نیست و آدم می تواند هر چه دلش خواست بگوید، بدون اینکه کسی «تارانده» اش را با «نوشیده» جاگزین سازد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر