(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
۱۸
قصه گربه گانه
· «چه باید بپوشم؟»، میومین از مادرش پرسید که ملکه گربه ها بود.
· ملکه گربه ها آه کشید.
· «امروز شازده می آید، تا از تو خواستگاری کند»، ملکه گربه ها گفت.
· «اگر خودت را آنطور که واقعا هستی به او نشان دهی، با تو ازدواج نمی کند.
· تو هیچ شباهتی به شازده خانم نداری.»
· میومین گریه سر داد.
· «گریه نکن!»، ملکه گربه ها گفت.
· «خز پارسی گربه گانه آبی رنگ بپوش، تا فوری دلباخته ات شود.»
· میومین خز کلفت و تنگ و گرم پارسی را به زور در برکرد و عرق از سر و صورتش جاری شد.
· روز به ویژه گرمی بود.
· بالاخره درشکه سگباد از راه رسید و شازده چائوتین از درشکه پیاده شد.
· او نقاب سیاه بر چهره داشت و چکمه پوشیده بود که تا شکمش می رسید.
· نوازندگان دربار، گربه گانه به نواختن آغاز کردند و لقمه ماهی آورده شد.
· چائوتین دست راست میومین را بوسید، دست چپش را هم به همین سان.
· بدین طریق آندو اکنون ـ بنا بر رسوم قدیم ـ زن و شوهر شدند.
· وقتی هوا گرگ و میش شد، میومین از مادرش خداحافظی کرد.
· او موش اسباب بازی را برداشت و سوار درشکه سگ بادی چائوتین شد.
· راه درازی در پیش بود.
· چائوتین سکوت کرده بود و میومین آهسته ناله می کرد.
· ماه گربه گانه گرد و بزرگ از سقف آسمان آویزان بود.
· «میو!»، میومین گفت.
· «من دیگر به تنگ آمده ام!»
· حال او به هم خورده بود و می خواست بالا بیاورد.
· فوری خز پارسی را از تن در آورد و چائوتین دید که او واقعا چگونه است:
· او یک گربه ببری خط خطی قرمز رنگ ساده بود.
· «تو حالا می توانی مرا از خود برانی!»، میومین گفت.
· چائوتین ـ اما ـ خندید، آنسان که ریشش تکان خورد.
· او ماسک سیاه را از چهره برداشت و چکمه ها را از پا در آورد.
· آنگاه میومین دید که او هم یک گربه ببری ساده است.
· آندو آنقدر از یکدیگر خوش شان آمد که همدیگر را در آغوش کشیدند و هرگز از هم جدا نشدند و یکدیگر را مین و تین نامیدند.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر