نیما یوشیج
(۱۲۷۴ ـ ۱۳۳۸)
درنگی
از
گاف سنگزاد
ققنوس
نیما یوشیج
(بهمن ۱۳۱۶)
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازۀ جهان
آواره ماند از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران
بنشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان
او نالههای گمشده ترکیب میکند
از رشتههای پارۀ صدها صدای دور
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی
میسازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است
و
به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال،
و مرد دهاتی
کرده است روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلۀ خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
واندر نقاط دور
خلق اند در عبور
او آن نوای نادره، پنهان چنان که هست
از آن مکان که جای گزیده است، میپرد
در بین چیزها که گره خورده میشود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد
یک شعله را به پیش
می نگرد
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگیاش چیز دلکش است
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تیره است همچو دود،
اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم مینماید و صبح سپیدشان.
حس میکند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد
آن مرغ نغزخوان
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته
بسته است دمبدم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین
و روی تپه
ناگاه چون به جای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنی اش نداند هر مرغ رهگذر
آن گه ز رنجهای درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش میافکند.
باد شدید میدمد و سوخته است مرغ
خاکستر تنش را اندوخته است مرغ
بس جوجههاش از دل خاکسترش به در
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر