قدیمی ترین لطایف الملل جهان
(بخش اول)
برگردان
شین میم شین
۱
از
پاوزانیاس
پرسیدند:
«چگونه است
که
تو
پشت سر فلان پزشک،
بدگویی می کنی،
در
حالیکه
تو
عمرا
پا
به
مطبش
نگذاشته ای؟ »
جواب داد:
«اگر
به
مطب او
پا گذاشته بودم،
اکنون
دیگر
نبودم
تا
پشت سرش
بدگویی کنم.»
۲
ضعیفه ای
به
سیسه رو
گفت
که
سی سالش است.
سیسه رو
گفت:
«بیشک.
چون
سی سال
است
که
من
همین را می شنوم.»
۳
وقتی
خلایق
برای فوکیون
به
طرز خارق العاده ای کف زدند،
حیرت زده
پرسید:
«چه چرندی گفتم
که
برایم
کف می زنند؟»
۴
واعظی
در
روم
بود
به
نام سیستیوس پیوس
که
شهره در خالی بندی بود.
گفت:
«اگر گلادیاتور بودم،
حتما
بهترین گلادیاتوری بودم
که
جهان
به
خود
دیده است.
یعنی
بهتر از توسیوس بودم.
اگر اهل پانتومیم بودم
برتر از باتولوس بودم.
اگر
اسب مادرزاد بودم،
برتر از اسب تازی معروف به میلیسیو
بودم.
سنکا
که
از
خالی بندی های پیوس به تنگ آمده بود،
گفت:
اگر
پاگین (گنداب) بودی،
حتما
متعفن تر از پاگین کلوکا ماکسیما
بودی.
۵
زن رومی معتبری
که
شهره در صرفه جویی بود،
از
باسوس
طنزپرداز روم
شکوه داشت
که
گفته:
«من کفش کهنه می خرم.»
باسوس
شنید
و
گفت:
«من
هرگز
چنین چیزی نگفته ام.
من
فقط
گفته ام
که
او
کفش کهنه می فروشد.»
۶
پاروه نتو
آثار هنری اش
را
به
میهمانان
نشان می داد و توضیح می داد.
«این
کاساندرا
ست
که
پسرانش
را
به
قتل می رساند.
جنسش
نقره خالص.
این
هم
جامی
از
شهر کورینت
است
با
نقشی
از
ددالوس
که
نیوب
را
در
اسب تروا
حبس می کند.
جنسش
نقره خالص.
۷
ترمیس توکل
که
تازه
ازدواج کرده بود،
گفت:
«پسر کوچولوی من به تمامی یونان حکومت می کند.
برای اینکه آتنی ها به یونان حکومت می کنند
و
من
هم
به
آتنی ها
حکومت می کنم
و
همسر من
به
من
حکومت می کند
و
پسرکم
به
همسرم.
۸
یونانی ئی به مطب پزشک رفت.
گفت:
«همیشه.
وقتی از خواب بیدار می شوم، تا نیم ساعت سرگیجه دارم.
چه کنم؟»
پزشک حاذق گفت:
«نیم ساعت دیرتر بیدار شو.»
۹
مفتخور معروفی در آتن
بدون دعوت نامه
وارد خانه ای شد
که
جشن گرفته بودند.
صاحبخانه
گفت:
«گورت
را
گم کن،
چون
جا برای افراد اضافی نداریم.»
مفتخور
گفت:
«یک بار دیگه بشمار
و
از
من
شروع به شمردن کن.»
۱۰
کلئوستراتوس
را
معلم اخلاق
در
خیابان
دید.
معلم اخلاق
به
طعنه
گفت:
«شرم نمی کنی از اینکه این چنین مست و لایعقل
در
ملأ عام
راه افتاده ای؟»
کلئوستراتوس
جواب داد:
«خودت شرم نمی کنی
که
با
مست لایعقلی چنین مصاحبه می کنی؟»
۱۱
مریض هیپوکوندری
(کسی که در اثر اختلالات روانی خیال می کند، به شدت مریض است)
وارد مطلب پزشک غرغروئی شد
و
گفت:
«من
نه
می توانم بنشینم
نه
می توانم دراز بکشم
و
نه
می توانم بایستم.
چه
کنم؟»
پزشک غرید:
«طنابی پیدا کن و از درخت تنومندی
خودت را حلق آویز کن.»
۱۲
وقتی
سقراط
در
آستانه مرگ
بود،
سانتیپه
همسر ۴۰ سال جوانترش
گفت:
«عزیزم.
تو
به
ناحق
درد می کشی»
سقراط
غرید:
«دلت خیلی می خواست که من به حق درد بکشم؟»
۱۳
شاعر خودخشنودی
اشعارش
را
برای تئوکریت می خواند.
آخر سر
نظر شعرشناسانه اش
را
جویا شد:
«کدامیک از این اشعارم را بیشتر از همه پسندیدی؟»
تئوکریت گفت:
«شعری را که هنوز نخوانده ای.»
۱۴
دیوگنس
روی هم رفته
لحن تند و تیزی داشت.
روزی
از
جلوی بساط تیر انداز شلخته ای
می گذشت.
فوری
خود
را
جلوی هدف تیراندازی او قرار داد
و
گفت:
«تیراندازی کن.
من نمی خواهم تیر بخورم.»
۱۵
یک آتنی به رفیقش گفت:
«خواب دیدم
که
سوزنی در پایم فرو رفته است.»
رفیقش
بر سرش داد کشید:
«کره خر.
مگر
پا برهنه می خوابی؟»
۱۶
گدایی وارد خانه خرپولی هندی شد.
هندی گفت:
«متأسفم.
نانوا هنوز نان نیاورده است.»
گدا گفت:
«پس یک کمی آرد به من بده تا خودم نان بپزم و بخورم.»
هندی گفت:
«آرد هم تمام شده است.»
گدا گفت:
«پس.
جرعه ای آب به من بده
که
از تشنگی دارم، می میرم.»
هندی گفت:
«آب هم هنوز نیاورده اند.»
گدا گفت:
«حتما.
در این خانه اندکی روغن یافت می شود
که
به
من بدهی.»
هندی گفت:
«نه.
روغن هم نداریم.»
گدا گفت:
«اگر اصلا چیزی نداری،
پس
معطل چه هستی؟
بیا برویم و با هم گدایی کنیم.»
۱۷
پدر مردی از اهالی کومای (ایتالیای باستان) در اسکندریه
مرده بود.
پسر جنازه پدرش را داده بود، مومیایی کنند.
وقتی برای تحویل گرفتن جنازه پدرش رفت،
چشمش به چندین جنازه مومیایی شده افتاد.
مومیایی گر
پرسید:
«پدرت علامتی، چیزی داشت؟»
پسر پس از تأملی عمیق گفت:
«سرفه داشت.»
۱۸
مؤذن ابلهی
از
مناره مسجد اذان می گفت
و
بعد
به
سرعت
پایین می پرید و شروع به دویدن می کرد.
حریفی پرسید:
«کجا می دوی؟»
مؤذن
نفس نفس زنان
گفت:
«می خواهم بدانم که صدایم تا کجا می رسد.»
۱۹
زن کریه المنظر و بد اخلاق تاجری از اهالی بغداد
مریض شده بود.
رو به تاجر کرد و گفت:
«اگر من بمیرم، بدون من چگونه می توانی زندگی کنی؟»
تاجر جواب داد:
«این بدترین حالت نیست.
بدترین حالت این است
که
اگر تو نمیری،
من چگونه می توانم زندگی کنم.»
۲۰
از
نویسنده ای از عربستان
راجع به خرپول خسیسی
پرسیدند:
«همسفره خرپول خسیس کیست؟»
جواب داد:
«مگس ها.»
۲۱
ملانصرالدین
الاغش
را
گم کرده بود.
آشفته خاطر
می دوید و الاغش را به نام صدا می زد
و شکر خدا را به جا می آرود.
پرسیدند:
«برای چه شکر می کنی؟
گم کردن الاغ که شکر کردن ندارد.»
جواب داد:
«شکرم برای این است که سوارش نبوده ام
وگرنه
حالا
خودم هم گم شده بودم.»
۲۲
ملانصرالدین
عمله و بنا آورد
تا
برایش
خانه ای بنا کنند.
گفت:
«خانه ای برایم بنا کنید
که
سقفش
کف اش
باشد
و
کف اش
سقفش.»
گفتند:
«مگر خری؟
خانه ای که کف اش سقف و سقفش کف باشد،
به
چه دردت می خورد؟»
گفت:
«وقتی خانه تمام شد، می خواهم زن بگیرم
و
وقتی زن بگیرم،
همه چیز زیر و رو خواهد شد.
همان بهتر
که
از
هم اکنون
زیر
رو
شود
و
رو
زیر.»
۲۳
هنرپیشه ای سوری
زن کریه المنظری
داشت.
زنش
در یکی از روزهای ابری و بارانی گفت:
«چقدر کسل کننده است!
چگونه می توان در چنین روزی خوش گذراند.»
هنرپیشه گفت:
«بهتر است که طلاق بگیری.»
۲۴
مهاراجه هند
می خواست تنبل ترین افراد کشور را پیدا کند.
پس از مدت ها جست و جو
دو نفر
را
پیدا کردند.
دلقک دربار توصیه کرد
که
آندو
را
در
کلبه ای چوبی
حبس کنند
و
کلبه
را
به
آتش کشند.
همین کار را هم کردند.
وقتی شعله بالا گرفت،
تنبل ترین تنبلان کشور
از
خواب بیدار شدند.
تنبل اول پرسید:
«چی شده؟
نور آفتاب وارد کلبه شده؟»
تنبل دوم گفت:
«آه.
نور آفتاب که ارزش چشم باز کردن ندارد.»
۲۵
دو داداش چینی
با هم یک جفت کفش خریدند.
داداش بزرگ
کفش
را
روزها
می پوشید
و
داداش کوچک
شب ها
می پوشید
و
تا
سحر
راه می رفت.
پس از مدتی
زوار کفش در رفت.
داداش بزرگ
گفت:
«چطوره، یک جفت کفش نو بخریم؟»
داداش کوچک جواب داد:
«نه،
دیگه.
دمار از روزگارم در آمد.
بالاخره
من هم باید بخوابم.»
۲۶
چینی ئی
کلاه نمد خریده بود و در گرمای سوزان تابستان
بر سر گذاشته بود.
چنان از گرما کلافه شد که پای درختی نشست
و
با
کلاه نمد
شروع به باد زدن خود کرد تا نفسی تازه کند.
با
خود گفت:
«چه خوب شد که این کلاه را خریدم
و
گرنه
گرما
مرا
می کشت.»
۲۷
خرپولی
در
سچوان
به
خسیسی
گفت:
«من به تو ۱۰۰۰ دینار می دهم.
اگر بگذاری آنقدر بزنمت که جانت در آید.»
خسیس
گفت:
«باشد.
ولی
به
عوض ۱۰۰۰ دینار، ۵۰۰ دینار بده
و
آنقدر بزن که نیمه جانم درآید.»
۲۸
از حریفی پرسیدند:
«مؤمن بی غل و غش
به
چه کسی
اطلاق می شود؟»
گفت:
«مؤمن بی غل و غش
به
کسی
اطلاق می شود
که
اگر ببیند زنی دارد در آب غرق می شود،
با
خود
می گوید:
من نباید خودم را به آب بزنم و نجاتش بدهم.
چون
در
آن صورت
چشمم به اندام لخت او می افتد
و
مرتکب معصیت می شوم.»
۲۹
چینی بی چیزی
را
قاضی شرع
محکوم کرده بود
و
برای قطع دستش
به
محل اجرای حکم می بردند.
رفیقش پرسید:
«چی دزدیده ای که می خواهند دستت را قطع کنند؟»
گفت:
«هیچی.
فقط یک تکه ریسمان.»
رفیقش حیرت زده گفت:
«برای یک تکه ریسمان در این طویله دست می برند؟»
گفت:
«آره.
از
بدشانسی من،
ریسمان به گردن گوساله ای بسته شده بود.»
۳۰
در
یکی از مداین ژاپن
که
امروزه
توکیو
نامیده می شود،
گربه ای بود که به مردی تعلق داشت.
روزی چند گنجشک از جلوی خانه می گذشتند.
گربه پرید تا بگیرد.
گنجشک ها اما سریعتر می پریدند و موفق نشد.
گربه داد زد:
«لعنت بر هرچه پرنده است.»
صاحبش شنید و داد زد:
«حیوان نکبت.
حالا شروع کرده ای حرف های آدم ها را بزنی.
وایستا تا بگیرم و خفه ات کنم.»
گربه
معصومانه
گفت:
«من؟
من
اصلا
حرفی نزدم.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر