جمعبندی
از
مسعود بهبودی
سعدی
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم (از در خود مرا بران)
من در اندیشه آنم که روان (جان) بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی
نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت
نه تو را خاطر قربت (نزدیک آمدن)
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده (در و گوهر یعنی اشک خونالود از چشمانم) چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در (در و گوهر) بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
پایان
شهاب مقربین
قطار رفت
بیصبرانه جا به جا میشوم
روی نیمکتی در ایستگاه
قطار رفت
بیصبرانه جا به جا میشوم
روی نیمکتی در ایستگاه
جا نماندهام
سالهاست
منتظر ِ قطار بعدیام.
پایان
خاک عالم بر سرت
سالهاست
منتظر ِ قطار بعدیام.
پایان
خاک عالم بر سرت
پس ازاِفطار،طفلان همچو گلّه
رضا افضلی
پس از افطار،طفلان همچوگلّه
شوند آماده در نافِ محلّه
يكي«اُستا» شود در جمع و چوپان
به گِردش منتشر، چون گلّه طفلان
بخواند نغمه اي را چون ترانه
بكوبد خانه اي را بي بهانه
كنارِ خانه،گِرد آيند و يكسر
بخواند جمع، بيتي را مكرَّر
كه «آمد روزه با سيصد سواري
به چوبَت مي زند تاروزه داري»
گهي از آستينِ تيره دالان
شود دستي و بُشقابي نُمايان
شَهاب آسا گهی افتد به پايين
نباتِ شاخه، با حجمِ بلورين
زشادي دستة كودك دمِ در
براي شُكر، خوانَد بيتِ ديگر
بخواند خانه اش را روي بَرباد
خداي خانه را یک «شاه داماد»
وَگاهي از فرازِ بامِ خانه
زسطلي،آب مي گردد روانه
شود بس جامه از باران آن تر
گِل آگين مي شود از خاك، معبر
فراري جمع خشماگين بدان گاه
سرودي زشت را خواند به اكراه
به حُزن و خنده، طفلانِ مُكدَّر
حياط ديگري را مي زند در
///صداي گرم«خَلِّصنا مِن النّار»///
زتو در تو اتاقِ نيمه تاريك
رَوَد «شبناله» ها تا دور و نزديك
شكفته چترِقرآن روي سرها
چكيده اشكِ مادرها، پدرها
به سوگند و خطابِ ياالهي
شده بس قطره ها برچهره راهي
صداي گرم:«خَلِّصنا مِن النّار»
فرود آيد به كوچه همچو رگبار
براي اشك،كودك هم كم و بيش
به ناخُن نوكِ بيني را زند نيش
دلش سوزد وليكن نايدش اشك
برد براشكِ گرمِ مردمان رشك
///مشبك نان شده هم شكلِ غربال///
صفِ ناني كه كه رخشد روي ديوار
به ماهِ روزه باشد،پُرخريدار
مُشبّك نان شده هم شكلِ غربال
تمامي كُنجِدي و زعفران مال
به خوردن لقمه باشد تُرد و شيرين
مَذاق كودكان را يارِ ديرين
شود افطار، بزمِ روزه داران
به نان«خُشكه پَز»ها،تُرد باران
توضیح:
برای بازی الله رمضون
در نخستین شب های ماه مبارک رمضان چند تا از بچه ها جمع می شدند. یک نفر «استا» می شد و به اتفاق هم به در خانه ها می رفتند وابیاتی مخصوص را می خواندند. آن کس که «استا» نامیده می شد معمولا پسری خوش صدا بود که شعرها را به تمامی می خواند و بچه های دیگر مصرع ترجیع مانند آن را مرتب تکرار می کردند. استا می خواند:
رمضون آمد با سیصد سوار چوبکی برداشت گفت روزه بدار
رمضون الله، الله رمضون
بچه های گروه فقط رمضون الله، الله رمضون را با هم تکرار می کردند.
درِ ای حولی رو بر باده صاحب حولی شاداماده
رمضون الله، الله رمضون
معمولا صاحب خانه بیرون می آمد و به بچه ها خوردنی هایی مثل نبات و کشمش و گردو غیره می داد تا بین خود تقسیم کنند. گاهی از پنجرۀ خانه ها یا از روی بام ها روی کودکان آب می ریختند. گروه خیس متفرق می شد و کمی دورتر می ایستاد و می خواند:
درِ ای حولی رو بر روزه صاحب حولی جفت جفت مُگو...
گاهی که صاحبخانه ها خشونت بیشتری نشان می دادند بچه ها می خواندند:
درِ ای حولی یک آفتابه مسی عقب حولی یک جفت ...
و بقیه بچه ها تکرار می کردند:
رمضون الله، الله رمضون
عباس معروفی
تو خوابیده ای آرام
و من پشت پلک تو
آنقدر می بــــــارم
تا پنجره را باز کنی
دست هایت را
زیر باران بگیـــــری و بخندی.
تو خوابیده ای آرام
و من پشت پلک تو
آنقدر می بــــــارم
تا پنجره را باز کنی
دست هایت را
زیر باران بگیـــــری و بخندی.
پایان
سعدی
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
سعدی
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آنجا که اوست
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آنجا که اوست
شیخ شبستر
بودِ هر بوده ای ز اسمی خاص
هر یکی زو گرفته قسمی خاص
عارف از اسم ها علی الاطلاق
بهره یابد به قدر استحقاق
معنی تحت اللفظی:
هر چیزی ناشی از اسم معینی است
هر چیزی از اسم معینی سهمی اخذ کرده است.
درک و دریافت عرفا از اسامی به اندازه لیاقت معرفتی آنها ست.
۱
در این شعر شیخ
دیالک تیک اصل و اسم
وارونه می شود.
۲
واقعیت این است
که
اصل (چیز) بر اسم مقدم است.
۳
اگر اصل نباشد
اسمی نخواهد بود.
۴
خردستیزی عرفان در همین وارونه سازی دیالک تیک های عینی است.
۵
عرفان
چه بسا حتی طرفدار دوئالیسم و منکر دیالک تیک عینی است.
۶
عرفان بدترین دشمن عقل اندیشنده است.
۷
مذهبی یافت نمی شود
که عرفان خاص خود را نداشته باشد.
۸
عرفان و یا میستیک
را
ارتجاع امپریالیستی
امروزه
به همین دلیل
وسیعا مد کرده است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر