۱۳۹۸ بهمن ۴, جمعه

شهيدان زنده اند، الله اكبر

ب. م.

ویرایش

از

تارنمای دایرة المعارف روشنگری 

سال ٨٩ يا ٩٠ بود.
 براي پيگيري پرونده اي به يكي از شعب بازپرسي رفته بودم.
 دادسرا و شعبه مثل هميشه شلوغ بود و نفس كشيدن سخت 
 به
 زور 
خودم رو به ميز بازپرس رسوندم و منتظر بودم تا نوبتم بشه 
و
 با 
بازپرس صحبت كنم
 
 در 
همين اثنا 
يه پيرمرد و پسر جوانش به عنوان شاكي و متشاكي 
وارد شدن 
 
 بر دست جوان دستبندي بود و سربازي از كلانتري مربوطه
 آنها را همراهي مي كرد 
 
 سرباز 
خواست
 كه 
متهم را به بازپرس بسپارد 
تا به بقيه پرونده هاي در دستش در شعبات ديگر هم برسد 
 
 بازپرس پرسيد:
«جرمش چيه؟»
 
سرباز گفت: 
«توهين به مقام شهدا»
 
 بازپرس پرسيد: 
«دقيقا چيكار كرده ؟»
 
سرباز جواب داد:
«معذرت ميخوام منو ببخشيد قربان ، 
 ببخشيد 
پدرش شاكي شده كه فرزندش ديشب رفته قبرستان شهدا 
بازم عذر مي خوام
 منو ببخشيد 
روي قبر شهدا 
ببخشيد 
ريده!»
 
افراد حاضر در دادسرا 
با
شنیدن جواب سرباز 
 سكوت كردند 
ترس همه رو فرا گرفته بود 
و 
به 
جوان 
يا 
به
 ديده تعجب يا غضب و يا ترحم 
نگاه مي كردند .
 
بازپرس داد زد:
 «سرباز همه رو بيرون بنداز ، بيروووووون !»
 
  در اون لحظه 
نگاه بازپرس به من افتاد
که
  خنده ام گرفته بود.
 
بازپرس با غضب پرسيد: 
«خانوم وكيل كجاي ماجرا خنده داره؟ 
بيرون خانم»
 
 اين رو تقريبا با همان داد قبلي بيان كرد. 
 
جواب دادم:
«آقاي باز پرس 
بنده فرزند شهيد هستم 
اجازه دهيد به عنوان ذينفع در پرونده 
حداقل شاهد رسيدگي باشم.»
 
همه كه بيرون انداخته شده بودند، نگاهي به منشي بازپرس كه در واقع يك كارآموز قضاوت بود، كردم و گفتم: 
«اگر اجازه دهيد، بنده زحمت ثبت اظهارات رو به عهده بگيرم.»
 
 مي خواستم جز من و متهم و بازپرس كسي در شعبه نباشد.
 
بيچاره پدر
ناخواسته و ندانسته 
پسر خود را كه صرفا جهت يك تنبيه كوچك با شكايت به كلانتري به دادسرا آورده بود، سبب شده بود که پسرش روي لبه ي تيغ مرگ قرار بگيرد، 
احتمال عواقب ماجرا را مي دادم .
 
 منشي كه در را بست و پدر هم به دستور قاضي خارج شد،
 قاضي در حالي نگاهش به پرونده بود 
گفت: 
«من هم فرزند شهيدم !»
 
گفتم:
«چه بهتر!»
 
حداقل هراتفاقي اينجا بيفتد هر دو ذينفع در پرونده بوديم،
 زيركانه خود را هم در سرنوشت پرونده دخيل كردم.
 
به
 بازپرس
 طوري كه متهم متوجه نشود 
عرض كردم،
«شايد تنها راه نجات اين جوان نادان قربان، 
مخدوش كردن عنصر رواني و اراده وي باشد، 
احتمال صدور مجازات حد شرعي مستي عواقب كمتري براي وي دارد 
تا 
دادرسي دادگاه انقلاب و طناب دار و دخالت بنياد شهيد و ....، 
احتمال برائت و دفاع از اين مجازات هم راحتتر است تا اتهام اول.»
 
انگار جوانك هنوز نمي دانست 
چه سرنوشتي در انتظارش به كمين نشسته! 
به صندلي متهم نزديك شدم و گفتم: 
«جوان من نمي خواهم قضاوتت كنم، كار درستي كردي يا نكردي 
به من ربط ندارد، 
سركه اي در خانه داشتيد كه نميدانستي شراب شده و ديشب از آن ميل كرده بودي خوب اين مطلب را به ياد بسپار و كل جوابهايت همين باشد!»
 
جوانك از همه طلبكار گفت: 
«غلط ميكني خانم وكيل دخالت ميكني، خر كي هستي به من تلقين ميكني؟»
 
نميدانم آن دروغ كذايي از كجا سر برآورد 
 گفتم: 
«قبري كه ... قبر پدر من بود 
 نميدوني اينو الان بدون و از اين به بعد من شاكي ات هستم!»
 
واقعا نفهميدم جوانك چش بود از سر لجبازي بود يا دنبال طرح پرونده سياسي و نجات از كشور و پناهندگي ... 
قانع نشد به گفتن جوابي كه تلاش داشتم شير فهمش كنم 
 
 بازجويي شروع شد.
 
به اين سوال كه آيا موقع انجام فعل مورد نظر حالت طبيعي داشته يا نه؟ 
جواب متهم اين بود: 
«كاملا هوشيار بودم، بيمار رواني نيستم و چيزي مصرف نكردم» 
 
بازجويي كه تمام شد، اوراق بازجويي را به بازپرس دادم تا تأييد كند
 جوابها را كه خواند لبخندي زد و امضاء كرد 
 همه را بر عكس نوشته بودم.
 
متهم را هم به راهرو نزد سرباز فرستاد 
 ربع ساعتي در علت اصلي اين اعمال و آرمان هاي حكومت و سو استفاده هاي سياسي و از نحوه بوروكراتيزه شدن جوامع بعد از انقلابها 
نوشته سارتر 
گفتم 
 و 
 نهايتا هم بيان كردم:
 «آقاي قاضي بهترين تصميم بستن پرونده است 
و
 قرار منع تعقيب 
به
 علت عدم تكافوي دلايل 
و 
به
 بايگاني فرستادن پرونده 
قبل
 از 
همه گير شدن آن 
است 
 
 فقط
 فعلا 
متهم
 از
 نتيجه 
باخبر نشود 
تا وقتي مطمئن شويد 
که
 منكر اعمال خود خواهد شد»
 
و 
قانعش كردم 
حتي الامكان 
پرونده هم جاي امني باشد. 
 
ماه ها بعد كه به شعبه رفتم و سراغ پرونده را گرفتم بازپرس گفت: 
«نگران نباش همه چي به خير گذشت»
 
 بيشتر از اين
 از
 پرونده
 چيزي نشنيدم.
 
خنده آن روز من دو دليل داشت: 
يكي 
ياد تلاش ۳۳ ساله حكومت در تقدیس شهادت و سواستفاده از نام كشته هاي جنگ افتادم و ديدن نتيجه حاصله عيني در نسل آينده.
 
يكي
 هم 
جواب متهم به اينكه چرا اينكار رو انجام دادي اين بود: 
«من اينكار رو كردم 
تا
ببينم 
  شعارشان مبنی بر اینکه
 «شهيدان زنده اند
 الله اكبر»
به چه معني است.
 خب 
اگر زنده اند،
بلند بشن از خودشون دفاع كنن 
ديگه!»
 
هنوز هم با يادآوري جواب بت شكنانه جوان 
 قهقهم مي گیرد.
 
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر