۱۳۹۸ دی ۱۵, یکشنبه

تأملی در سخنی از مریم فیروز راجع به صادق هدایت (۴)


صادق هدایت

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون

 
بخشی از خاطرات مریم فیروز 
 
 
سگ ولگرد
ادامه
 
در میان بوهائی که به مشامش می رسید، 
بوئی که بیش از همه او را گیج می کرد، 
بوی شیربرنج جلو پسربچه بود
  این مایع سفید
 که 
آنقدر شبیه شیر مادرش بود 
و 
یادهای بچگی را در خاطرش مجسم می کرد  

ناگهان یک حالت کرختی به او دست داد، 
به نظرش آمد وقتیکه بچه بود از پستان مادرش آن مایع گرم مغذی را می مکید
 و 
زبان نرم محکم او تنش را می‌لیسید و پاک می کرد. 

بوی تندی که در آغوش مادرش و در مجاورت برادرش استشمام می کرد.

  بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینی اش جان گرفت.

همین که شیرمست می شد، بدنش گرم و راحت می شد 
و
 گرمای سیالی در تمام رگ و پی او می دوید، 
سرسنگین از پستان مادرش جدا می شد 
و 
یک خواب عمیق که لرزه‌های مکیفی (کیفیت مندی)  به طول بدنش حس می کرد، 
دنبال آن می آمد. 

 چه لذتی بیش از این ممکن بود که دست هایش را بی‌اختیار به پستان‌های مادرش فشار می داد، بدون زحمت و دوندگی شیر بیرون می آمد. 
تن کرکی برادرش، صدای مادرش همهٔ اینها پر از کیف و نوازش بود. 
لانهٔ چوبی سابقش را به خاطر آورد، 
بازی هایی که در آن باغچهٔ سبز با برادرش می کرد.

گوش های بلبلهٔ او را گاز می گرفت، زمین میخوردند، بلند میشدند، میدویدند 
و
 بعد یک همبازی دیگر پیدا کرد 
که 
پسر صاحبش بود. 

در ته باغ دنبال او می دوید، پارس می کرد، لباسش را دندان می گرفت. 
مخصوصاً نوازش‌هائی که صاحبش از او می کرد، 
قندهائی که از دست او خرده بود 
هیچوقت فراموش نمی کرد، 
ولی پسر صاحبش را بیشتر دوست داشت، چون همبازی اش بود و هیچ‌وقت او را نمی زد. 

بعدها 
یک مرتبه 
مادر و برادرش 
را 
گم کرد.
 
فقط 
صاحبش و پسر او و زنش با یک نوکر پیر 
مانده بودند. 

بوی هر کدام از آن‌ها 
را 
چقدر خوب
 تشخیص می داد 
و 
صدای پای شان
 را
 از 
دور 
می شناخت. 

وقت شام و ناهار دور میز می گشت و خوراک ها را بو می کشید
 و 
گاهی
 زن صاحبش 
با وجود مخالفت شوهر خود 
یک لقمهٔ مهر و محبت برایش می گرفت. 

بعد نوکر پیر می آمد، او را صدا می زد: 
«پات... پات...» 
و 
خوراکش 
را 
در ظرف مخصوصی که کنار لانهٔ چوبی او بود 
می ریخت.

مست شدن پات باعث بدبختی او شد، چون صاحبش نمی‌گذاشت که پات از خانه بیرون برود و به دنبال سگهای ماده بیفتد. 
از قضا یک روز پائیز صاحبش با دو نفر دیگر که پات آنها را می شناخت
 و 
اغلب
 به  
خانه‌شان 
 آمده بودند، 
در اتومبیل نشستند و پات را صدا زدند و در اتومبیل پهلوی خودشان نشاندند. 

پات چندین‌بار با صاحبش به وسیلهٔ اتومبیل مسافرت کرده بود، 
ولی در این روز او مست بود و شور و اضطراب مخصوصی داشت. 

بعد از چند ساعت راه 
در همین میدان پیاده شدند. 

صاحبش با آن دو نفر دیگر از همین کوچهٔ کنار برج گذشتند 
ولی
 اتفاقاً بوی سگ ماده‌ای، 
آثار بوی مخصوص همجنسی 
که
 پات جستجو می کرد
 او را یک‌ مرتبه دیوانه کرد، 
به
فاصله‌های مختلف 
بو کشید 
و 
بالاخره
 از 
راه ـ آب باغی 
وارد باغ شد.

نزدیک غروب دومرتبه صدای صاحبش که می گفت: 
«پات... پات!...»
 به
گوشش رسید. 

آیا حقیقتاً صدای او بود و یا انعکاس صدای او در گوشش پیچیده بود؟

گرچه صدای صاحبش تأثیر غریبی در او می کرد، 
زیرا همهٔ تعهدات و وظایفی که خودش را نسبت به آنها مدیون می دانست
 یادآوری می نمود، 
ولی قوه‌ای مافوق قوای دنیای خارجی
 او 
را
 وادار کرده بود که با سگ ماده باشد. 

به
طوری 
که 
حس کرد 
گوشش
 نسبت به صداهای دنیای خارجی
 سنگین و کند شده. 

احساسات شدیدی در او بیدار شده بود
 و
 بوی سگ ماده
 به
قدری
 تند و قوی 
بود 
که
 سر او را به دوار انداخته بود.

ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر