۱۳۹۷ مرداد ۲۵, پنجشنبه

آخرین شعر فرج الله کمالی ـ شاعر برازجان ـ


آخرین شعر فرج الله کمالی
ـ  شاعر برازجان ـ

با
سپاس
از
مسعود
ـ دلاور دلیجان ـ

آورین، 
همان آفرین است با یک گویش ویژه.

گفتمش:
 «شعری سرودم، چشمگیر
پر ز ایهام و مراعات النظیر

جان به کف با کله، خر، قلب، شیر
تا بخوانم نزد آن سلطان پیر.

بلکه گیرد پند، آن شیخ شریر
بند بردارد از این خلق اسیر»
 
ریش خود خاراند،
 گفتا: 
«آورین»

گفتم: 
«ای سرچشمه ایمان ما
ای بدستت، اختیار جان ما

رفته از تو بر فلک، افغان ما
ای خبردار از غم پنهان ما

تا شدی 
ـ ناخوانده ـ
تو مهمان ما
رفت بر باد فنا ایران ما»
 
چانه را جنباند،
 گفتا: 
«آورین»

گفتم: 
«از آمار قتل و اعتیاد
از طلاق و دزدی و فقر و فساد

از رواج کینه و خشم و عناد
از فسون دشمنان بد نهاد

یا که آقازاده های بیسواد
ناله کردم، رفته ایرانم به باد»
 
روی برگرداند 
 گفتا: 
«آورین»
 
گفتم:
«از روحانیان نانجیب
از شیوخ فاسد مردم فریب

از قضاوت ها و احکام عجیب
ضجه مظلوم و محبوس و غریب

تیر آه مردمان بی نصیب
ناله همراه با ام من یجیب.»
 
سبحه را چرخاند
 گفتا: 
«آورین»

گفتمش:
 «مجلس نشینانت،
 خر
اند
در بهارستان ملکت، می چرند

اهل تقلید و ز میمون بدتر 
اند
مثل بز،
 پشت سر هم می پرند

در جهالت یکه تاز و نوبر
اند
آبروی کشورم را می برند.»
 
ان یکادی خواند 
 گفتا: 
«آورین»

گفتمش: 
«بنگر دکل ها گم شدند
مصرف رجاله های قم شدند

سفره ها، بیگانه با گندم شدند
مثل هم روز و شب مردم شدند

مارها همسفره کژدم شدند
رأس کشور صاحبان سم شدند.»
 
شانه را لرزاند 
 گفتا: 
«آورین»

جان به کف بنهاده و رفتم به پیش
با 
سؤالی 
ختم کردم شعر خویش

گفتم:
 «ای دارنده انبوه ریش
ای ورای منطق و قانون و کیش

متصل بر تخت قدرت چون سریش
عمر تو باشد زعمر نوح بیش؟!» 
 
در جوابش ماند
 گفتا: 
«آورین»

یک نفر آمد کنار من نشست
دست بندی داشت، دستم را ببست

گفت:
«ای مولایم از روز الست
گر کنی امضا بر این حکمی که هست

شاعر گردنکش مغرور پست
می شود اعدام بعد از قطع دست.»
 
خامه را چرخاند 
 گفتا: 
«آورین»
 
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر